36
#پارت۳۶
#قلبیبرایعاشقی
سنگینی نگاه دختره رو خودم حس کردم ولی توجهی نکردم و ماشینو روشن کردم
( آسکی )
از ماشین پیاده شدم و با نگار گرم گرفتم اما از نگاه برادرش اصلا خوشم نیومد باهم یه داخل رفتیم.
یه ویلای خیلی خوشگل داشتن با کلی امکانات یکی از اتاقای پایینو به من دادنو خودشون رفتن بالا
کلافه پوفی کشیدم
و رو تختم نشستم! حس میکنم الکی خودمو سرکار گذاشتم و هیج کار دیگه ایی نکردم
این مرتیکه رهام منو به هیچ جایی نمیرسونه! به هیچ جااا
الکی الکی خودمو سرکار گذاشتم پس کی قراره این برادر عنترشو بییینم!
اب دهنمو پرصدا قورت دادم و از اتاق رفتم بیرون
تشنه م بود رفتم داخل اشپزخونه اون مرتیکه ی عنترم اونجا بود با دیدنم ابرویی بالا انداخت
_خوبی؟؟
_ممنون
به طرف یخچال رفتم
_اسمت چیه؟؟
خودمو به نشنیدن زدم و جوابشو ندادم
_خانوم کوچولو زبونشو موش خورده؟؟
بازم جوابشو ندادم
_عجب
_اسمم آسکیه!
_به چه معنیه؟!
_ آهو
_چه زیبا
در یخچالو بستم : مرسی
و از اشپزخونه خارج شدم!
همون لحظه نگارم از پله ها اومد پایین
_آسکی
_جانم
_میای بریم داخل حیاط؟
_اهوم
هر دو به داخل حیاط رفتیم و مشغول قدم زدن شدیم.
_ از رهام چی میدونی؟
از سوالش جا خوردم : یعنی چی؟!