36

36


۳۶

دفترچه رو از داخل کشو برداشتم که چشمم خورد به یه گردنبند ظریف زیر دفترچه.

اون رو هم برداشتم

یه زنجیر ظریف بود با یه پلاک شکسته .

تیکه ای که جدا شده بود اصل پلاک بود و چیزی از شکلش باقی نمونده بود

اما مشخص بود قدیمی و عتیقه است.

زنجیرو برگردوندم سر جای خودش .

به دفترچه نگاه کردم. 

بند چرمی ظریفی دورش بودو یه قفل کوچیک روی اون قرار داشت

لبخند زدمو قفلو باز کردم

انگار این دختر هیچ چیزی رو بدون قفل و کلید رها نمیکنه.

صفحه اولو نگاه کردم

ناخوداگاه دوباره لبخند زرم

انگار از ساتی انتظار نداشتم خطش انقدر قشنگ و ظریف باشه

یه تاریخ زده بود و نوشته بود 

- هر چقدر سعی کنی، دتیارو هم اگه متقاعد کنی، در نهایت نمیتونی به خودت دروغ بگی ...

یه جمله بود

اما حقیقت کل این سالهای من بود.

دنیا رو هم متقاعد کنی ... نمیتونی به خودت دروغ بگی ...

قبل از اینکه تو گذشته غرق بشم ورق زدم 

صفحه بعد سفید بود...

مثل صفحه بعد...

مثل باقی این دفترچه...

لعنتی دختر تو چرا انقدر غیر قابل نفوذی .

به صفحه اول و تاریخش نگاه کردم

مربوط به دو سال پیش بود .

دفترچه رو بستمو گذاشتم سر جاش.

دستمو رو کشو کشیدم

چیزی از سیاهی حس نمیشد

دستمو رو باقی کشو ها و وسایل ساتی کشیدم.

هیچ خبری نبود.

خواستم برگردم بیرون که نگاهم رو کتابخونه کوچیک ساتی موند.

بهشت گمشده ، فرشتگان و شیاطین ، آکادمی خوناشام ها ، نبرد گرگینه ها ! خندیدم و نگاهمو از کتاب های ساتی برداشتم .

 واقعا ساتی با چیزی که فکر میکردم خیلی متفاوته! 

معمولا آدم ها میچسبن به باور ها و اعتقادات قدیمی و از اونا دل نمیکنن.

اما همیشه هستن افرادی که دنبال چیز های جدیدن. 

چیز های ناشناخته، خیال های شاید واقعی !

ساتی هم از این دسته بود.

شک نداشتم برای همین مونده.

اون مونده تا از کار ما سر در بیاره.

در تراس رو دوباره قفل کردم و به هیبت واقعی خودم تبدیل شدم.

بال هامو باز کردم و پریدم .

تو میتونی تلاشتو بکنی ساتی ... 

اما من نمیذارم چیزی از واقعیت ما بفهمی ...


داستان از زبان ساتی :


سلام دوستان . پارتو نرسیدم تموم کنم. انشالله فردا بیشتر میزارم براون. یکم درگیری ذهنی و شخصی برام پیش اومده که ذهنم بهم ریختو نتونستم ادامه رو بنویسم 😔💕

Report Page