36

36

Behaaffarin

تازه داشت یه چیزایی دستگیرم میشد...

مشکل دست میثم روی کمر من نبود

مشکل تفاوت ظاهری من بود

من همیشه ساده میپوشیدم

کم آرایش میکردم

کنار کیانا و دوست هاش همیشه به کسی معروف بودم که چهره معصومی داره

کلا هم سبک زندگیم باهاشون فرق داشت..

اصلا به همین دلیل جذب این جمع شده بودم

همین توجه مامورها رو هم جلب کرده بود

فکر کرده بودن نیازه خانوادم رو در جریان بذارن

مامور ادامه داد:

-      یا شماره خانواده ت رو میگی یا زنگ میزنم از مرکز بیان شب رو باید بازداشتگاه بخوابی

به کیانا نگاه کردم

بهم اشاره کرد ک مامور داره بلف میزنه

خودمم میدونستم نمیتونه بخاطر همچین موضوعی منو بفرسته بازداشتگاه، ولی پس ذهنم همش این سوال تکرار میشد که اگه لج کنه چی؟

اصلا اگه واقعا این قدرت رو داشته باشه چی؟

توی اون لحظه خیلی ترسیده بودم

مامور پلیس از نظرم قدرتمندترین آدم روی زمین میومد

سنی نداشتم

تجربه ای هم نداشتم

سکوتم که طولانی شد میثم گفت:

-      به جای اون به خانواده من زنگ بزنین

مامور محلی به حرف میثم نداد و باز رو به من گفت:

-      میخوای بری بازداشتگاه؟

با ترس سرم رو تکون دادم و گفتم:

-      نه

-      پس شماره خانواده ت رو بده

-      حفظ نیستم

مامور کلافه بلند شد و از اتاقک رفت بیرون.

شاید همین ترسی که بین ما چهار نفر فقط توی رفتار من خیلی مشهود بود روی حساسیت مامورها نسبت به من بی تاثیر نبود..

رابطه میثم و خانواده ش اصلا خوب نبود.

بخاطر اینکه درس نمیخوند و دنبال کاری هم نمیرفت پدرش خیلی از دستش شاکی بود و هرشب دعوا میکردن

بهش گفتم:

-      چرا گفتی زنگ بزنن به خانواده ت؟ تو شرایطت بدتر از منه

جواب داد:

-      من برای نجات تو از این وضعیت هرکاری میکنم.

ساعت نزدیک های هفت و نیم شده بود که مامور پلیس برگشت

باز رو به من گفت:

-      شماره خانواده ت یادت نیومد؟

از اینکه فقط به من گیر داده بودن کلافه شده بودم

میثم این بار با عصبانیت و بلندتر گفت:

-      گفتم که! دوستم رو راحت بذارین. به بابای من زنگ بزنین

مامور گفت:

-      باشه

تلفن رو برداشت و گفت شماره بابات رو بده

میثم ساکت شد

گفت:

-      آخه رابطه من و بابام خیلی بده. اگه بش زنگ بزنین حتما منو میکشه

مامور پوزخندی زد و گفت:


Report Page