#36
#دمان_برده_هندی🔞
#قسمت36
بی حرف روی تخت نشستم و سرم پایین انداخت.
داشتم فکر میکردم که زندگی من از این به بعد چجوری میگذشت و چیکار باید میکردم که گیلاسی جلوم گرفته شد..
سرمو با بهت بلند کردم که ارباب دستشو تکون داد و گفت:
_بخور
با تردید گفتم:
_ اما ارباب...من تا حالا نخوردم..
ابروشو بالا داد و گفت:
_مشخصه. حالا بگیر اینو بخور. زیاد قوی نیست حالت بد نمیشه.
سرمو تکون دادم و گیلاسو ازش گرفتم. با رضایت کنارم نشست.
به مایع قرمز رنگ توی گیلاس خیره شدم که صداش از کنارم بلند شد:
_ چرا بهش خیره شدی؟
با هول و ترس از اینکه عصبی بشه گیلاسو بالا اوردم و یه دفعه ایی نصفشو خوردم.
سوزش گلوم باعث شد صورتم جمع شه.بی اختیار گفتم:
_ ایییی این چی بود
ارباب مستانه خندید و گفت:
_مشروبو که یه باره سر نمیکشن دختر.
لبامو ورچیدم و به گیلاس توی دستم نگاه کردم. ارباب با همون لبخند روی لباش گیلاس خالیشو کناری گذاشت و گیلاس منو برداشت و یه دفعه ایی سر کشید.
با تعجب بهش نگاه کردم.نگاهمو که دید گفت:
_ جنبه ی من و تو یکی نیست. اینا برای من تازه دست گرمیه.
گیلاسو سمتم گرفت و گفت:
_ برام پرش کن
مطیع از جا بلند شدم و به سمت گوشه اتاق رفتم و از مایع قرمز رنگ براش ریختم.
گیلاسو که به دستش دادم دستم به دستش کشیده شد. دمای بدنم بالا رفت و چشمام به تب نشست.
گیلاسو ازم گرفت و دستمو کشید و روی پاش نشوند. دستشو دور کمرم حلقه کرد.
داغی دستش از روی حوله هم عبور میکرد. به نفس نفس افتادم.
ارباب بهم نگاه کرد که با صدای کش داری گفتم:
_دارم از گرما میسوزم
دستامو دور گردنش انداختم و سرمو توی گردنش فرو کردم. ارباب توی سکوت مشروب میخورد.
گردنش گرم و داغ بود و بوی خوبش باعث شد اروم و خیس ببوسمش.
ارباب با حس لبام تکونی خورد اما من بی تاب لبامو روی گردنش حرکت میدادم.
به لاله گوشش که رسیدم مکثی کردم و وقتی مخالفتی ندیدم اونو بین لبام گرفتم و مکیدم.
لرزش خفیف ارباب رو حس کردم. سرمو بلند کردم و با چشمایی خمار گیلاسو ازش گرفتم و بی توجه پرتش کردم روی زمین.
فقط میخواستم گرمای بدنشو احساس کنم.
سرم سنگین شده بود و بدنم هر لحظه بیشتر بی حس و لخت میشد.
پاهامو دو طرف پاهاش گذاشتم و دستامو دور گردنش حلقه کردم.
اونم از تب من چشماش سرخ شده بود.
لبامو سریع روی لباش گذاشتم و مشغول بوسیدنش شدم هنوز توی حس نرفته بودم که در اتاق یهو باز شدن و بعدش صدای شکستن لیوان به گوش رسید.
ارباب منو عقب فرستاد. سرمو برگردوندم و به سلما که با بهت جلوی در ایستاده بود نگاه کردم!