36

36


36

خطاب به عمه گفتم 

- اینجا خونه هاناست عمه جان... شما مهمان ما هستین ... فکر نکنم پسندیده باشه انقدر در مورد عروس من سوال بپرسین .

ابرو های عمه اول بالا پرید اما بعد با اخم نگاهم کرد

شوک تو صورت بقیه پیدا بود

پدر و عمو هم اومدن سر میز و عمه گفت 

- احمد ... پسرت گویا دوست نداره ما اینجا باشیم. بعد زا نهار ما میریم 

پدر به من نگاه کردو گفت 

- عثمان چیزی شده ؟

شونه ای بع علامت نمیدونم تکون دادمو گفتم 

- از سمت من نه... فقط روشن کردم اتفاقات اتاق خواب من به خودم مربوطه 

با این حرف من ابرو همه بالا پریدو رو به عمه گفتم 

- شما مهمان ما هستین تا هر وقت دوست دارین اینجا باشین قدمتون روی چشم ماست. هر وقت هم دوست دارین تشریف ببرین ما به تصمیم شما احترام میذاریم 

به عمو نگاه کردمو گفتم 

- شما هم همینطور 

اونم فقط با اخم نگاهم کرد

اما هر دو فهمیدن من شوخی ندارم

وقتی اونا به من ضربه میزنن ... منم متقابل جواب میدم. پدر گفت 

-در اینجا همیشه به روی همه بازه 

با این حرف اشاره کرد به سفره و بسم الله گفت . تو سکوت غذا سرو شد 

میدونستم بعد نهار اینجا حسابی خلوت میشه و هدف من هم همین بود .

پدر و مادر هانا زودتر تشکر کردن و رفتن

میدونستم میرن پیش هانا پس من بهتر بود تا پایان سر میز میموندم

اینجوری فرصت حرف زدن پشت سرم به عمه و عمو نمیدادم

سمیه زود تر از مادرش غذاش تموم شد 

تشکر کردو قبل از بلند شدن گفت 

- دائی .. امیدوارم سفرتون همیشه رنگین باشه و عروس آمریکائیتون باعث نشه شما هم مثل اونا بی احساس بشین

با این حرف پشت چشمی برای من نازک کرد تا بره که محکم گفتم 

- سمیه ...



🔞🔞🔞🔞

سلام دوستان. اگه دوست داشتین یه رمان داغ و کل کلی بین یه ابرخوناشام و یه دمی گاد شیطون بخونین حتما رمان #دمی گاد ملودی امتحان کنین اینم لینکش 👇

https://t.me/jofthaft/50045


Report Page