36

36


رمان #دختر_بد


قسمت سی و ششم

هر جور حساب می کنم و منطق و فلسفه می چینم، بازم محبتش به هرچی شنیدم می چربه و در اخر بی خیال شنیده هام می شم و با ایمان به عشقش، تصمیم به خواب میگیرم و قبل از این که فراموش کنم برای امیر پیام می نویسم.

«از این به بعد لطفا مراقب رفتارت باش... ما غریبه ایم!»

پیام رو می خونه ولی جوابی نمیگیرم. حداقل رفتارم با پارسا بهش نشون داده که دیگه جایی تو زندگی ام نداره!

 با ذوق و اشتیاق بیدار میشم و برای رفتن لباس می پوشم. چون شیفتم دیرتر از بیمارستان شروع می شه، وقتی از اتاق بیرون میزنم؛ آذر و سعید رفتن و بدون عذاب وجدان برای مزاحمشون شدن، سراغ آشپزخونه میرم.

 درسته که خودم رو سربارشون می دونم ولی بخشی از پول خرید خونه رو بابا بهشون کمک کرده و خودمم صاحب خونه محسوب میشم ولی در هرصورت خونه ی اونا شناخته می شه و منم که حکم سرجهازی برای آذر رو در اینجا دارم. چایم رو می نوشم و پیامی از پارسا برام میرسه.

«امروز دیر بیدار شدم عزیزم، با ماشین خودت برو، عصرم کارم زیاده و نمی تونم بیام دنبالت...»

با ذوق از این آزادی یک روزه، سویچام رو برمیدارم و ماشین رو از حیاط بیرون می برم. تا درمانگاه هم موزیکی با صدای بلند می ذارم که برای اول صبح سردرد تضمینی برام به ارمغان میاره ولی لذت بردن از آزادی امروز برام اولویت داره.

 دیدن ماشین امیر، جلوی ورودی پارکینگ، اولین ضدحال امروزم رو رقم میزنه و با پارک کردن ماشین به خودم نق میزنم:

- خدا به خیر کنه...

کیفم رو برمیدارم و بی توجه بهش سمت ساختمون قدم برمی دارم و اونم همزمان همراهم می شه و چون محلش نمیذارم، خودش سر حرف رو باز می کنه و جواب پیام دیشبم رو الان تحویلم میده.

-دوتا همکار بودیم که تعارفت زدم، بهت که گفتم خودت رو حساس نکن، دیگه به با تو بودن فکر نمی کنم!

-بهتره که همین طور باشه!

محکم و سرسخت و بی رحم مثل گذشته جوابی قاطع تحویلم میده: 

-حتما همین طوره...

اجازه میدم با قدم های بلندش جلوتر بره و با فاصله ازش داخل میرم. 

امروز تعداد کمی ارباب رجوع دارم و چون برای شب قرار شوی لباس داریم، حسابی سرحالم و چون دیشب موقعیت نشد به پارسا بگم، براش پیام میذارم.

«دوتا بلیط شوی لباس دارم، امشب می رسی بریم؟»

خیلی زود جوابش می رسه: 

«نه عزیزم، گفتم که تو دفتر تا دیر وقت کار دارم امروز...»

در اتاقم باز میشه و خانمی با شکم برامده داخل میاد و مراحل چکاپش رو طی میکنم. باید برای زایمان هرچه زودتر به بیمارستان منتقل بشه و براش برگه ی ارجاع می نویسم.

در اتاق رو برای رفتنش باز می کنم و مثل تموم امروز در اتاق مقابل بازه و تعدادی کتاب مقابلش گذاشته و با باز شدن در، نگاهش رو به من می دوزه و هربار همین بساطه! 

نمی دونم می خواد با نگاهش چی بگه ولی از این که حتی برای تمسخر هم لبخند نمی زنه، کنجکاوم می کنه که چشه که نمی خنده؟! 

بازم در اتاق رو میبندم و بلافاصله پشت بندش دوباره در کوبیده میشه و قبل از این که اجازه بدم. آذر و سعید با گل و شیرینی داخل میان و در پشت سرشون باز می مونه. 

-تبریک هیوا جون بابت شغل جدیدت!

آذر رو بغل می گیرم و خوشحال از این که اینجا می بینمشون، حسابی خوش آمد میگم...

-سلام، مشتاق دیدار!

امیر در آستانه ی در ایستاده و حضورش هرسه تامون رو تبدیل به مجسمه کرده. برای لحظاتی هرسه ساکت نگاهش می کنیم و خود امیر برای دست دادن با سعید جلومیاد و براش لبخند می زنه:

-چه طوری آقا سعید؛ خیلی وقته ندیدمتون...

سعید به ناچار باهاش دست میده و آذر مات و مبهوت ازم میپرسه:

-اینجا کار می کنه؟

به جای من خود امیر جوابش رو میده.

-بله، با اجازه تون تخصص قلب گرفتم و برای خدمت شریف برگشتم...

آذر اداش رو درمیاره و سرش غر میزنه!

-با اجازه تون تخصص قلب گرفتم... بخوره تو سرت تخصصت وقتی قلب دختره رو می شکنی و میری...

سعید بهش هشدار میده: آذر...


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page