359

359


دوباره بهش اشاره کردم ولی بازم تکون نخورد 

حامد هم همین لحظه رسید 

رو به آوا گفتم

+...‌عزیزم میای جای من بشینی من کنار حامدبشینم؟ 

شبیهه آدمای مسخ شده جابجا شدیم 

نیشگونی ازش گرفتم و نشستم 

حامد و عمو درحال صحبت کردن بودن و بهترین فرصت برای برداشتن گوشی بود 

دستمو دراز کردم 

هیچکس حواسش به من نبود 

قلبم از شدت هیجان داشت از توسینم در میومد 

تویه ثانیه برداشتمش 

اززیر میز یه لگد به آوا که همچنان خل میزد زدم و بلندشدم 

آوا هم پشت سرم اومد 

وارد اتاقمون شدم و گفتم

+...رمزش چیه؟ 

-...‌خوشبختانه رمز گوشیشو میدونم 

+...‌‌چه عجب بالاخره لب باز کردی 

-...‌داشتم سکته میکردم

ریز خندیدمو گوشیو دادم بهش رمزشو وارد کرد و وارد تماس ها شد 

-...توهمین یکی دو روز چقدر زنگ زده 

+...بدو آوا الان میفهمه گوشیش نیست

-...‌خیلی شلوغع بهار صبر کن 

+...من میرم بیرون یه سرو گوشی آب بدم 

‌بازومو گرفت و گفت 

-...‌وای نه توروخدا من میترسم 

ضربه محکمی روی پیشونبم زدم و باناله گفتم 

+...آوا عملیات کبری ۱۱ هست مگه که میترسی 

باشیطنت ابرو بالاانداخت و گفت

-...نوچ کبری۱۲‌هست 

+...‌خیله خب نمیرم زود باش 

چندثانیه گذشت و یهو باصدای بلندی جیغ کشیدو گفت 

-....پیدا کردم خودشه 

فوری دست روی دهنش گذاشتم 

+...لال بمیری آوا همه فهمیدن 

از شوک چندثانیه توهمون حالت موندیم 

چندتا تقه به در خورد و حامد گفت

+...صدای شما بود؟

چشم غره ای به آوا رفتم و گفتم

+...‌آره چیزی نیست عزیزم الان میایم 

چند تا شماره توهمون ساعت بود همه رو یادداشت کردیم 

گوشیو از آوا گرفتم و رفتیم بیرون 

هنوز کسی متوجه نبود گوشی نشده بود 

نشستم نزدیک حامد و عمو 

گوشیو فرستادم تواستبن لباسم و با نوک انگشت گرفتمش 

دستمو بردم نزدیک جیبش 

همین لحظه گوشی زنگ خورد و همه برگشتن سمت

Report Page