358

358


358

واقعا جا خورده بودم . سیاوش سلام کرد که تازه من به خودم اومدم

سلام کردمو اونام جواب دادن

رفتیم داخل و وارد اتاق من شدیم .

سریع درو بستم و رو به سیاوش گفتم 

- فکر کردم اونا نیستن 

- منم 

با کلافگی گفتم 

- حوصله بچه ها رو ندارم

- منم 

اینو گفتو کتشو بیرون آورد

رو میزم گذاشتو رو تخت من لم داد

سوالی نگاهش کردم که گفت

- چیه ؟ انتظار نداری که برم؟

- یعنی میخوای بمونی؟

یه تای ابروشو بالا داد و گفت

- معلومه ... چس تورو تنها بذارم؟

هم خوشحال بودم سیاوش میمونه 

هم نگران بودم 

نگران از رفتار سیاوش و حرف بچه ها 

سیاوش گفت

- اتفاقا خوب شد هستن... باهاشون صحبت کنیم ببینیم اطلاعات جدید چی دارن

سر تکون دادمو سریع لباس عوض کردم

باید دوش میگرفتم

رو به سیاوش گفتم

- برم دوش بگیرم

- نه ... بزار شب ... باز باهوت کار دارم

چشمم گرد شدو گفتم

- جلو بچه ها ؟

اخم کردو گفت 

- کی گفت جلو بچه ها؟ بیا ... امروز چرا اینجوری شدی.

عصبی گفتم

- چون گرسنمه ...

تو گلو خندیدو گفت 

- شام سفارش دادم الان میاد 

با این حرف جلو تر از من رفت بیرون از اتاق

بد اون تیپ مردونه وسط خونه دانشجویی ما خیلی حال عجیبی داشت

داد میزد سیاوش از این جنس نیست 

بهش پیشنهاد لباس راحتی دادم

یه دست لباس راحتی بابا اینجا بود

اما گفت راحته 

پس لابد راحته!

پشت سرش رفتم 

با وردود دوبارمون به پذیرایی سلما و شراره کا در حال پچ پچ بودن برگشتن سمت مو .سیاوش رو مبل کوچولو خالی رو به رو دخترا نشستو گفت

- خب ... تعریف کنین چی شده بود

یهو سلما با اخم گفت

- شما باید تعریف کنین اینجا چه خبره؟


کانال پشتیبان ما تو تلگرام و روبیکا👇

http://t.me/mynovelsell

Report Page