358

358


#نگاریسم

#۳۵۸

مامور یهو گفت

- لازم نیست ... 

سربازه دست نگه داشت 

نفس راحت کشیدم

مامور گفت 

- بابت اون روز بازم مگنون

سعید گفت

- قابلی نداشت. خوشحال شدم مفید بودم

حس کردم سعید چشمک زد 

اما شک داشتم

مامور رفت سمت در و گفت

- شبتون بخیر

به سرباز ها هم اشاره کرد برن بیرون و سعید گفت

- مرسی روزتون بخیر البته 

مامور هم خندید 

سر باز ها هم رفتن و سعید پشت سر اونا در رو بست

هنگ گفتم

- چی شد الان؟

سعید خندید و گفت

- حال کردی؟ 

سوالی سر تکون دادم و گفتم

- من هنوز نفهمیدم چی شده ! 

سعید ولو شد رو مبل و گفت

- من یه همکار دارم که ده سال از من بزرگ تره . خانم مریم کیانی! 

نشستم کنارش و گفتم

- زن همین ماموره؟

- آره .عباس آقا!

از کجا میشناسیش ؟

سعید خندید و گفت

- من همه رو میشناسم.

مشکوک ن.اهش کردم و گفتم

- راستشو بگو سعید

سعید چشمکی زد و گفت

- اون شب که گفت... شب عروسی دخترش بود ... شراب سفارش داده بودن . ساقی رو میگیرن. اینام لنگ بود مجلسشون.من یه آشنا داشتم . شراب مجلسشو ن رو جور کردم .با قیمت کمتر و کیفیت بهتر 

دهنم باز و بسته شد

هنگ کردم

شوکه به در اشاره کردم و گفتم

- اون..همون... مامور ... شراب ؟ عروسی ؟ 

سعید خندید و گفت 

- بابا حالا درسته مامور پلیسه . اما اونم دل داره دیگه .

لب گزیدم 

واقعا هنگ بودم 

همچنان لبم بین دندونام بود که دست سعید نرم رو گونه من نشست


دوست دارید زودتر رمان‌نگاریسم‌ رو کامل بخونید؟

از اول تا آخر ؟

فقط با پرداخت ۲۰ هزار تومن تو کانال خصوصی عضو شید و رمان کامل بخونید. رمان کامل ۵۰۰ قسمته

https://t.me/mynovelsell/1188

Report Page