353

353


🍁🍁🍁🍁



#دختری_از_جنس_استاد

#قسمت_سیصد_پنجاه_سه



چشم های اشکیمو بهش دوختم.

برای آخرین بار گفتم :

_خواهش می کنم پرهام.

نمی دونم چی تو لحنم دید سرش رو بالا آورد.

نگاه خیره ای بهم کرد.

چیزی ته چشم هاش لرزید.

اما فقط چند لحظه.سرش رو تکون شدیدی داد و گفت :

_خواهشی درکار نیس.

رحمی در کار نیس.

عشقی هم در کار نیس.

اینجا فقط هوس من و نیاز من دار کاره.

می خوام پست بودن رو یادت بدم.

تو لیاقت عشقی رو که بهت داشتم نداشتی پروانه.

تو‌ عشقی رو که تو چشم داشتم ندیدی.

بهم گفتی آبروی عشق رو بردم در حالی در تمام مدت من حتی ناخونمم برای ارضای خودم بهت نزدم.

بهم گفتی زندگیتو نابود کردم.

بچتو کشتم!؟

نپرسیدی چرا پرهام اینکارو کرد!!؟

نپرسیدی چرا بچمو کشت!؟

بذار بهت بگم پروانه.

زندگیتو نابود کردم چون تحمل دیدن اینکه بایکی غیر از من زیر سقف باشی رو نداشتم.

بچتو کشتم چون رحمت باید نطفه های منو پروار می کرد نه یکی دیگه رو ‌

بد شدم چون تو خواستی.

حاضر بودم از خلاف بیام بیرون بخاطر تو.

اما تو نخواستی.

تو...یه خودخواه به تمام معنایی.

هم خودتو نابود کردی هم منو توی لجن زار خلاف فرو بردی.

حس کردم چشم هاش اشکی شد.

درست حدس زدم.

قطره اشکی روی پوست سینه ام فرود اومد‌.

قلبم فشرده شد.

من‌چکار کردم!!؟

ادامه داد :

_ببین من گریه دارم می کنم.

بخاطر کی!!؟

تو...

تو حتی مادر منم به غزام نشوندی.

چطور ادمی هستی که دل نداری.

می دونم دستگیر میشم.

می دونم سرانجام من به چی ختم می شه.

به طناب دار.

من از مرگ نمی ترسم.

از گریه های مادرم می ترسم.

از تنها شدن نرگسم می ترسم.

من خر با عشق به توی سنگ دل همه رو نابود کردم.

مادرم چقدر گفت از این عشق دست بکش.

چقدر گریه کرد چقدر ناله زد.

اما من نفهمیدم.



#صالحه_بانو 



🍁🍁🍁🍁


🍁🍁🍁🍁


#دختری_از_جنس_استاد 

#قسمت_سیصد_پنجاه_چهار 



_اما من نفهمیدم.

تموم حس حالمو بطنم فقط تورو صدا می زد.

توی نامرد رو.

تویی که عاشق سینا بودی.

از مرد بودن سینا حرف می زنی.

من تموم مدت بهت یه ذره خیانت نکردم.

اما وقتی تو روی تخت بیمارستان با مرگ دستو پنجه نرم می کردی اون اقا با خواهرت خوابید با پروا.

اونو حامله کرد.

آررره اینه مردونگی سینا‌.

از روم بلند شد.

ناباور بهش نگاه کردم.

انگار که کر شده باشم.

بازوش رو چنگی زدم.از حرکت ایستاد.

با بهت گفتم :

_چی گفتی!!؟

نیشخندی زد و‌بازوشو با شدت از دستم بیرون کشید.

از رو‌تخت بلند شد.

پیراهنش رو چنگی زد و گفت :

_بخاطر نرگس ازت گذشتم.

بعد من یه بار یه رو حرف می زنم.

فهمیدن یا نفهمیدنش پای خودت.

برو ایران پی حقیقت‌.

منم مادرمو برمی دارمو برای همیشه از اینجا می رم.

فهمیدم هیچ عشقی بالاتر از عشق به مادرم نیست.

رو پاشنه ی پا چرخید.

از اتاق زد بیرون.

منو با یه عالمه فکر تنها گذاشت.

بازم تنها شدم.

با فکر به حرفاش‌ بغض کردم.

تو خودم جمع شدم.

چشم هامو بستم.

ذهنم‌ خسته بود.

دلم می خواست بمیرم.

دلم می خواست چشم هامو رو هم که می ذارم دیگه باز نشه.

پر بکشم برم.

تحمل اینکه با حقیقتی وحشتناک روبه رو بشمو نداشتم.



#صالحه_بانو 



🍁🍁🍁🍁

Report Page