353

353


۳۵۳

نگاهمون قفل هم شد 

ویهان برگشته بود 

تو همون حالت گرگ اومد سمت ما

موهای مشکیشو بغل کردمو نفس عمیق کشیدم 

چقدر دل تنگ این عطرش بودم 

سپهر با گریه گفت 

- بابا

ویهان تبدیل شدو سپهرو بغل کرد

اثری از جای زخم رو گردنش نبود

علاوه بر سپهر منم کشید تو بغلش و گفت 

- مرسی ... من دیدم که دارم میمیرم...

یهو خودمو عقب کشیدم

به اطراف نگاه کردمو گفتم

- کار آذرخش بود ... اما الان نیست 

قبل اینکه ویهان بخواد جوابمو بده سروش صدامون کردو هر دو رفتیم به اون سمت .

ویهان سپهرو داد بغل من .

خم شد سروش و سهیل رو بغل کرد 

سرشو بلند کردو آروم گفت 

- شاید انقدر ضعیف شده که مجبور شده برگرده به خونه اش 

سر تکون دادم

اما حسم میگفت همه چی به این سادگی نیست 

بازم به اطراف نگاه کردم

آذرخش در نهایت میلا رو کشت و ویهانو نجات داد.

ما خیلی بهش مدیون بودیم 

اما الان خودش نیست 

اگر خودشو برای ویهان فدا کرده باشه چی؟

باید چطوری برش گردونیم؟

با صدای پا از تو جنگل برگشتیم سمت صدا 

پدر بزرگ بود

خسته و خونی 

اما دیگه این نبرد تموم شده بود 

ویهان ::::::::

بعد اونهمه اتفاق

بعد این نبرد و جنگیدن تا ته توانم 

حالا که بین درخت ها بدون هیچ درد و زخمی میدوئیدم حس عجیبی بود 

مثل یه جور خواب بودن

خواب دیدن

اما تو بیداری 

یه خواب خوب و یه پایان خوش

از دور خونه پیدا شد 

افراد گله ام هنوز جلو خونه بودن

بعضیا زخمی بعضیا سر حال 

پسر هارو به ال آی سپردمو رفتن داخل

خودم با پدر بزرگ تو گزوه موندم 

زخمی هارو تا جای ممکن مداوا کردیم و هر کسی رو تا کلبه اش رسوندیم. 

دیگه خورشید داشت سپیده میزد که برگشتم خونه

باورم نمیشد

من دارم وارد خونه میشم در حالی که دیگه هیچ تهدیدو وجود نداره

خونتشام هایی که دنبال ال آی بودن خیلی وقته نابود شدن و فوسکا ها هم امشب از بین رفتن 

ال آی دیگه ملکه ارواح نیستو یه گرگینه است هرجتد با قدرت خاص

اما مسئولیت دیگه ای نداره و این یعنی... یه زندگی روتین و پر از آرامش.

این وسط فقط آذرخش بود که... پیداش نبود

آذرخش که جون منو نجات داد

انقدر خسته بودم که در توانم نبود برم کلبه آذرخش.

اما فردا حتما با ال آی میرم اونجا .

از پله ها بالا رفتم 

سکوت بود همه جا

یه سکوت دوست داشتنی

دلم نمیخواست این سکوتو بشکنم

وارد اتاق خودم شدم

تخت بهم خوش آمد میگفت

اما ال آی اینجا نبود

در اتاق پسرارو باز کردم

هر سه رو تخت هاشون خواب بودن و ال آی رو قالیچه کف اتاق پسرا خواب برده بود

باورم نمیشد

روزی که انقدر سختو با خونریزی شروع شد به چنین شب پر آرامشی ختم شه

شاید اینا همه اش یه معجزه است. 

و واقعا هم باید معجزه باشه.

آروم خم شدمو ال آی رو بغل کردم .

انقدر خسته بود که بیدار نشد 

رو تخت اتاقمون گذاشتمش و خودمم بغلش کردم

موهاشو نفس عمیق کشیدمو پتو کشیدم رو خودمون که ال آی همم آرومی گفت

زیر لب اسممو صدا کردو دستش رو سینه ام نشست

سر انگشت هاشو بوسیدمو چشم هامو بستم

Report Page