350

350


۳۵۰

#زندگی_بنفش 

تا اتاق امیسا نفهمیدم چطور رفتم.اما تو قاب در ایستادم

نیما بالای تخت امیسا ایستاده بود و امیسا رو تو خواب نگاه میکرد

متوجه من شد 

اشاره کرد برم پیشش

لبخند محوی زدم و به سمتش رفتم

کنارش ایستادم و نیما دستشو دور شونه ام حلقه کرد

سرمو گذاشتم رو سینه اش 

بوسه ای به روی موهام نشوند و گفت 

- به خدا که تو این لحظه خوشبخت ترین مردم 

اشک تو چشمم جمع شد 

نیما بازومو نوازش کرد 

سرمو بلند کردم

اشکم ریخت و نیما نگاهش تو نگاهم قفل شد

آروم اشکمو پاک کردو گفت 

- تو خیلی قوی هستی بتفشه اما دلت خیلی نازکه 

خم شد

لب هامو بوسید 

منم همراهیش کردم

بعد مشاوره امروز

بعد اون حرفا

بعد اون فکرا

فکر نمیکردم شب به اینجا برسیم

اما رسیده بودیم

منم سعی کردم با حسم نجنگم

با نیما و عشقم همراه شم 

بوسه ای که مارو از اتاق امیسا به اتاق خودمون رسوند

بوسه ای که لباس هامونو محو کرد و شبی که انگار قصد صبح شدن نداست

با وجود تمام بوسه ها و نوازش های نیما ته گلوم بغض داشتم

یه بغض بزرگ که نمیذاشت واقعا از لحظه ها لذت ببرم

تو بغل نیما تا صبح خوابیدم

سرم درست رو قلبش بود و با صدای قلبش خوابیده بودم

میدونستم خیلیا پشت سر نیما میگن ببین انقدر خودشو کشت و کار کرد اما آخرش سلامتی نداره

اونا که از درون زندگی ما خبر ندارن‌

تا صبح خواب این چیزارو دیدم 

صبح با بوی قهوه بیدار شدم‌

نگران نشستم رو تخت

ساعت ۱۱ بود 

با عجله خواستم برم اتاق امیسا که یادم اومد لختم‌

سریع لباس پوشیدم که متوجه صدا های سالن شدم

صدای نیاز بود ! 

لعنتی اینجا چکار میکرد 

موهامو بستمو با عصبانیت رفتم سمت سالن‌


سلام خوشگلا . فایل کامل رمان همه دوستای من اینجتست. فقط از اینجا خرید کنید و پول به افراد دزد نوید. حمایت از دزد ها با دزدی فرقی نداره .

امروز از رمان و وقت و انرژی یکی بدزدن ما همراهیشون کنیم فردا از مال و زندگی ما میدزدن و دستمون کوتاه میشه

زمین گرده . هیچ عملی بی عکس العمل نیست

https://t.me/mynovelsell/1102

Report Page