350

350


پدربزرگ بهم اشاره کرد نزدیک شم 

مردد به حامد نگاه کردم و رفتم جلو

گوشی عموش زنگ خورد 

از جمع جدا شد و شروع به صحبت کرد 

پدربزرگ سرمو بوسید اومدم عقب 

عموش گوشی رو به حامد داد و گفت صحبت کن 

چنددقیقه گذشت برگشت پیشم و گفت

-...نمیتونیم برگردیم 

+...چرا 

دیگه توان موندن نداشتم 

دلم میخواست با اتوبوس برگردم 

-...یکی از آشناهامون فردا میاد در مورد خرید سهام اشکان باهام صحبت کنه آدم خوبیه میشناسمش نمیتونم این موقعیتو ازدست بدم 

مادرش که حرفامونو میشنید دیگه اشکاش بند اومده بود 

معلوم نیست دوباره داره چه نقشه ای برامون میریزه 

توان نداشتم 

ولی از یطرف نمیتونستم فشار بذارم روی حامد برای رفتن 

-...اگه توبخوای برمیگردیم 

+...نه بمونیم

حامد رو به پدربزرگش گفت

-...یه اتاق خالی دارین منو بهار بمونیم پیش شما اگه مشکلی نیست ؟ 

پدربزرگ استقبال کرد حامد و محسن چمدونا رو بردن داخل 

ولی من رفتم پشت ساختمون 

روی یکی از تاب ها نشستم و سعی کردم ذهن خستمو اروم کنم

یه نفر کنارم نشست 

چشمامو باز کردم آوا بود 

تاب رو با پا هل داد و گفت

-...یه خبر جدید دارم ولی ممکنه خوشت نیاد نمیدونم تواین موقعیت درسته گفتنش یانه

Report Page