35

35

Narges

وانگ ییبو میتونست بفهمه که حرفهاش چقدر به جان صدمه زد و بابت این موضوع عذاب وجدان داشت. حرفها و کارهاش روی همسرش تاثیر زیادی میذاشت و اعتراف کرد که زیاد هم از این تاثیر گذاری بدش نیومده. حداقلش باعث میشد برای بودن باهاش شانسی داشته باشه. اما خواسته و هدفش هرگز آسیب زدن بهش نبود. فقط میخواست یکم بترسونش و بهش نشون بده چقدر دوستش داره و ترغیبش کنه که به سمتش بیاد. فقط همین. حالا آسیب زدن به جان باعث شده بود قلبش به درد بیاد و اذیت بشه.

به سرعت دست سونگیون رو گرفت و اون رو سمت اتاقش کشید.


وقتی وارد اتاق شدن به شدت دستش رو رها کرد. عصبی شده‌ بود و نمی‌دونست با این رفیق کله خرابش باید چیکار کنه. رفیقی که فقط هیزم‌ توی آتیش میریخت.

بهش نگاه کرد و زمزمه‌وار گفت ″بهت نگفتم که اذیتش کنی یا سر چیزی باهاش دعوا کنی، مخصوصا سر بچه‌هاش، فقط گفتم یه کاری کن منو انتخاب کنه. اه سونگیون! داری زیاده روی میکنی. داری یه کاری میکنه اذیت بشه و من‌ خوشم‌ نمیاد!″ ییبو با خشم‌ گفت. صداش سرد و چشماش قرمز بود که نشون میداد چقدر از دست بهترین‌ دوستش کفری و ناراحته.


سونگیون دست ییبو رو گرفت و مجبورش کرد بهش‌ نگاه کنه ″فقط داشتم‌ نقش بازی میکردم که بفهمه اینا بچه‌هاشن و باید اونارو اولویت قرار بده؛ نه اینکه به دوست پسرش فکر کنه یا هر کوفت دیگه‌ای! بیخیال بابا.. من بهت گفتم کاری میکنم تا بفهمه باید به عنوان همسر و پدر چه کارایی بکنه. فقط دارم همین کارو میکنم، کجاش اشتباهه؟″


ییبو‌ وسط حرفش پرید ″اشکشو درآوردی! هیچ‌ میدونی چقدر دلشو شکوندی؟ من واقعا احساس بدی دارم″ پشت گردنش رو خاروند و با ناراحتی آه کشید.


″داره جواب میده، ندیدی چطور مراقب بچه بود؟ تازه فهمیده که بچه‌ها بیشتر از هرکسی به توجهش نیاز دارن. اون دختر روزی که بدنیا اومد مادرشو از دست داد‌ و بیشتر نگرانی من و دلیل اینکه کمکت میکنم بخاطر اوناست. یه نگاه به خودت بکن، فکر نمیکنم تو هم زیاد به بچه‌هات اهمیت داده باشی. هر اتفاقی که افتاده و داره میفته باعث میشه این وسط بچه‌ها قربانی بشن. این‌ اصلا چیزی نیست که اونا مستحق‌اش باشن. به توجه بیشتری نیاز دارن″ سونگیون ییبو رو با چیزهایی مواجه کرد و ییبو آه کشید. حق با اون بود.


″میدونم داری این کارو برای من میکنی ولی بهش آسون بگیر، من تازه فهمیدم جان چقدر حساس و شکننده‌اس. اونجا که بودیم دیدم چطور حالش بد شد. بخاطر بچه‌هامم که شده دارم روی خودم کار میکنم تا بیشتر براشون وقت‌ بذارم برای همین به جان نیاز دارم تا براشون پدری کنه، و بجای مادری که از دستش دادن بالای سرشون باشه. فقط اونه که میتونه این جایگاه رو‌ داشته باشه. امیدوارم خودش این موضوع رو درک‌ کنه″ ییبو با ناراحتی روی‌ تخت نشست.


سونگیون کنارش نشست و لبخند زد ″نگران نباش، همین الانش دارم میبینم بخاطر حضور من داره خودشو تغییر میده. بهت قول میدم کاری کنم که هم‌ به‌ بچه‌های خواهرش اهمیت بده هم عاشق تو بشه. فقط، بذار آروم آروم پیش بره″ سونگیون اینو گفت و روی تخت دراز کشید. وقتی به‌ ییبو نگاه میکرد پوزخند مرموزش همچنان روی لبش بود. ییبو هم متقابل بهش نگاه کرد و سرش رو تکون داد.


چهره‌ش تغییر کرد وقتی دید مایع قرمز رنگی از دست باندپیچی شده‌ی سونگیون بیرون میزنه. با مشکوکی ابرویی بالا پروند و پرسید ″این‌ چیه؟ به خودت صدمه زدی بعد چیزی دربارش نگفتی؟ قصد داری توی خونه‌ی من بمیری و‌ منو دستگیر کنن؟ نمیتونی تو‌ خونه‌ی من بمیری. نمیخوام جسد یکی دیگه رو دفن کنم!″


سونگیون خندید و به ییبو‌ نگاه کرد ″به لطف جنابعالی این فقط یه بریدگیه″ سونگیون درحالی که باند سفید رو از دور بریدگی دستش باز میکرد پوزخند زد‌. ییبو با نگاه گیج و گنگی بهش نگاه میکرد که باعث شد سونگیون لبخند بزنه و با بی‌تفاوتی دستش رو تکون بده ″بیخیال بابا نمیخواد اونجوری نگاهم کنی. وقتی داشتم میومدم اینجا، زدم دستمو داغون کردم. اونجور که تو بهم زنگ زدی فکر کردم یکی داره میمیره. باید خیلی سریع خودمو میرسوندم. وگرنه اگه یک درصد میدونستم بخاطر این مسئله باهام تماس گرفتی اینقدر عجله نمیکردم″ سونگیون این رو گفت و ییبو چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند.


ییبو از جا بلند شد تا جعبه‌ی کمکهای اولیه رو بیاره ″واقعا چرا اینقدر آزار دهنده‌ای؟ باید زودتر میگفتی. لعنتی، بریدگی خونریزی داره″رفت و دوستش رو تنها گذاشت.


وقتی برگشت بقیه‌ی باندپیچی رو باز کرد. زخمی که باز بود رو خوب تمیز کرد و موقع انجام کارش، سونگیون از درد شروع به ناله کردن کرد.

------------


بعد از اینکه جان بچه رو گرفت حسابی ازش مراقبت کرد و حموم بردش. بنظر میرسید اون فسقلی از تمام کارهایی که جان براش انجام میده رضایت کامل داشت. حتی وقتی توی صورتش آب پاشید، خندید، و تمام وقت مشغول نگاه کردن و بخاطر سپردن چهره‌ی جان بود. حس‌ کردنِ رایحه‌ی پدرانه‌ش برای لیلی کافی بود. اگه میتونست حرف بزنه حتما با صدای بلند میگفت که چقدر خوش شانسه که پدر زیبا و جذابی مثل جان داره. مثل یک شاهکار هنری بود. هربار که جان بهش لبخند میزد یا براش شلکلک درمیاورد، لیلی شروع به خندیدن میکرد.


جان بهش غذا داد و بالاخره تونست بخوابونش تا به آشپزخونه بره و به خدمتکارها توی حاضر کردن شام کمک کنه. وقتش بود که همسر و پدر خوبی باشه. میخواست موقعی که غذای پسر و همسرش آماده میشه اونجا باشه. وقتی از مرتب سرو‌ شدن غذا مطمئن‌ شد، رفت تا آیوان رو بیدار کنه.


همون لحظه که دستش آیوان رو لمس کرد، از جاش پرید. سریع برگشت تا ببینه کی بهش دست زده و از خواب خوش بیدارش کرده. با تمسخر خندید و شدیدا دستش رو‌ پس زد ″ازم دور شو! بالاخره برگشتی تا تکلیفامو‌ کمکم بنویسی؟ یا باز میخوای بری بیرون؟″ با اخم به جان نگاه کرد. جان سرش کمی پایین‌تر افتاده بود و به دستش نگاه کرد که چطور پس زده شد. انگار که یه بیماری لاعلاج مسری یا همچین چیزی داشت که آیوان اینجوری باهاش رفتار کرد.


جان آهی کشید و روی تخت نشست ″آیوان عزیزم، ببخش که اونجوری رفتار کردم و باعث دردسر شدم. هی ببین منو.. بخاطر همه چیز معذرت میخوام. از الان به بعد یه پدر خوب برای تو و بچه‌مون میشم. میتونی جان‌گه رو ببخشی؟″ با نگاه براقی بهش نگاه کرد. منتظر بود تا بخشیده بشه.


آیوان از دیدن تغییرات جدید پدرش شگفت زده شد. با تعجب بهش نگاه کرد؛ فکر کرد داره خواب میبینه. آره احتمالا خواب میدید چون این اصلا شبیه جان نبود. جان همیشه اذیتش میکرد و اهمیتی نمیداد اگه اشکش درمی‌اومد. همیشه‌ باهاش اوقات تلخی میکرد. هیچوقت حتی درست حسابی اسمش رو صدا نمیزد و الان نه تنها اسمش رو گفت بلکه یه ′عزیزم′ هم بهش اضافه کرد؛ یادش می‌اومد که مادرش اینجوری صداش میزد.


جان منتظر جوابی از سمتش بود. آیوان لبخندی زد و دستش‌ رو جلوی جان تکون داد ″بابا، این منم، آیوان! سرت جایی خورده؟ این تو نیستی. بابا منو ببین، این منم‌ که داری باهاش حرف میزنی. تو بابای همیشگی من نیستی، من بابای زورگو و قلدر همیشگی رو میخوام... تورو نمیخوام″


جان خندید و با نگاه سردی بهش خیره شد. با لحن مسخره بازی گفت ″هی بچه دماغو، از جات پاشو ببینم و نخیر! من کمکت نمیکنم تکلیفاتو‌ انجام بدی!″ و اخم کرد.

ولی سریع لبخند مهربونی به اون پرنس کوچولوی خوشگل زد و ادامه داد ″این باباییه که تو میخوای؟ کسی که دعوات کنه و بهت زور بگه؟ یا بابایی رو میخوای که باهات خوب رفتار کنه و فقط وقتی بچه‌ی بدی بودی دعوات کنه؟″


آیوان به سرعت از جا پرید و جان رو توی بغلش گرفت.‌ بینیش رو با ادکلن لباسش پر کرد ″جفتشو میخوام. ازت ممنونم. من خیلی دلم برای مامانم تنگ‌ شده و تو دقیقا داری شبیهش رفتار میکنی. هم مثل اون باهام مهربونی هم مثل اون دعوام میکنی. ولی لطفا دیگه دعوام نکن بابایی قول میدم پسر خوبی باشم″ درحالی که جان رو توی بغلش گرفته بود با صدای بلند شروع به گریه کرد. آرزو داشت جان همین شکلی بمونه، همین شکلی باهاش رفتار کنه و هرگز دیگه تغییر نکنه.


″اشکاتو پاک‌ کن عزیزم، میدونم این اتفاقات چقدر روی تو و بچه اثر گذاشته. نهایت تلاشمو میکنم تا بتونم خوب از تو و لیلی مراقبت کنم باشه؟ حالا بریم حموم، غذای مورد علاقتو گفتم حاضر کنن″ گفت و آیوان رو تا حموم برد.


″باشه بابایی، تو بهترینی، عاشقتم!″ آیوان لبخند زد و پیشونی جان رو بوسید. توی وان نشست و اجازه داد جان حمامش کنه‌.


جان با لبخند به خواهر زاده‌ی کوچیکش نگاه کرد. نمیخواست با اون هرزه‌ی احمق بجنگه ولی اینها بچه‌های خواهرش بودن. برای این بچه‌ها باید میجنگید. با اینکه هیچوقت عملا اعتراف نکرد اما خواهرش تنها کسی بود که توی این خانواده بهش اهمیت میداد و باهاش مهربون بود. جان هم قرار بود برای بچه‌های خواهرش همین کارو انجام بده تا بلکه قسمتی از کارهای خواهرش رو براش جبران کنه. این حداقل کاری بود که میتونست انجام بده.


وقتی کارش تموم شد، لباسهای شب رو بهش پوشوند و سمت میز غذاخوری بردش. براش توی ظرف غذا ریخت و گذاشت جلوش ″بذار پدرتو صدا کنم که بیاد پیشمون. آروم غذا بخور باشه عزیزم؟″ موهاش رو ناز کرد و بلند شد که بره.


آیوان خندید ″باشه بابایی″ و به غذا خوردن ادامه داد.

جان به طبقه‌ی بالا رفت تا وانگ ییبو و اسباب بازی جدیدش رو برای غذا صدا کنه. وقتی رسید متوجه صدای ناله شد که از داخل می‌اومد. صدای مکالمه‌شون رو از داخل شنید ″آههه! درد داره! یواشتر.. آههه!″ صدای ناله‌ی سونگیون بود و نتونست تشخیص بده چه نوع ناله‌ای سر داده.


جان دهنش رو با دست پوشوند و نگاهی به اطرافش انداخت تا مطمئن بشه کسی دور و بر نباشه. جلوتر خم شد تا دقیق بشنوه و همون لحظه صدای سرد همسرش رو شنید ″واقعا اینقدر درد داره؟ معذرت میخوام، آروم‌تر انجامش میدم. تحمل کن باشه؟ یه ذره بذارم داخل....″ متوجه شد که همسرش با معشوقه‌ی جدیدش خلوت کرده پس به خودش اجازه نداد تا بیشتر از این فالگوش بایسته. وجودش پر از ناراحتی شد و نفهمید چه زمانی پاهاش شروع به لرزیدن کرد.


به سرعت از اونجا گریخت و وارد اتاق خودش شد. توی خودش جمع شد و با صدای دلخراشی شروع به گریه کرد ″دارم سعی میکنم همسر خوب و پدر خوبی برای بچه‌هاش باشم بعد اون داره بغل دست من با معشوقه‌ی جدیدش سـکـ.س میکنه، زیر سقفی که دارم باهاش زندگی میکنم! منو ببو گلابی فرض کردن؟ فکر کردن میتونن هرجور دلشون خواست با من رفتار کنن؟ غلط کردن! من نمیذارم هیچکس اینجوری باهام رفتار کنه! مگه خرم که از خوشبختیم بگذرم‌ تا برای اینا حمالی کنم؟ جز بچه‌های خواهرم کسی توی این خونه برام مهم نیست، اون دوتا هم میتونن درشونو بذارن، برام مهم نیست. من یکی بهتر برای خودم دارم، یکی که عاشقمه!″


بلند شد و لباسهاش رو مرتب کرد. جلوی آینه ایستاد و به خودش نگاه کرد ″دیگه اجازه نمیدم اشک منو دربیارن! من لیاقتم بیشتر از ایناست. دیگه برام مهم نیست″ اینو گفت و بی‌اختیار سـکـ.س سونگیون و ییبو رو تصور کرد. لبش رو‌ گاز گاز گرفت و تلاش کرد جلوی ریختن اشکهاش رو بگیره ″چرا قلبم درد گرفته؟ نکنه ازش خوشم میاد؟ اه سر کیو دارم کلاه میذارم، خودم میدونم چقدر این مرتیکه‌ی احمق رو دوست دارم ولی نه، نه، نه.. نمیذارم احساسات سر راهم قرار بگیرن. من همچنان برایت رو دارم و اون بهترینه. ولی هنوز که به اون دوتا فکر میکنم دنیا روی سرم خراب میشه″ زیرلب با خودش غر زد. به شدت اشکهاش رو کنار زد و از اتاق بیرون رفت تا به طبقه‌ی پایین بره.


″عزیزم غذا رو دوست داری؟″ جان در حالی که به پسرش نگاه میکرد لبخند زد. آیوان سرش رو تکون داد. گوشه‌ی لب پسرش رو تمیز کرد و همون موقع بود که ییبو به همراه سونگیون طبقه پایین اومدن و جان متوجه شد که سونگیون لباس دیگه‌ای پوشیده. یه لباس که از قبلی هم برهنه‌تر بود.


جان جوری رفتار کرد که گویا اونا وجود ندارن. ییبو پشت میز نشست و سونگیون هم کنارش قرار گرفت درحالیکه مثل یه معشوقه‌ی بی‌حیا لبخند میزد. جان نگاه تحقیرآمیزی بهش انداخت و نگاهش رو گرفت.


″هی رفیق کوچولو، منو یادت میاد؟″ سونگیون پرسید.


آیوان اول نگاهی به جان، بعد به ییبو و بعد به سونگیون انداخت. شیائوجان هرگز توی عمرش نمیخواست کسی رو سلاخی کنه؛ تا الان.


″بله، سونگ-گه، تو دوست پدرم هستی″ آیوان لبخند زد اما با دیدن جان کمی ترسید چون پیشونیش از شدت حرص چین خورده بود.


″در واقع هرزه‌ی پدرته″ جان زیرلب زمزمه کرد، بقیه هم واضح شنیدن، ولی ترجیح دادن واکنشی نشون ندن مخصوصا چون یه بچه توی جمع بود.


″تموم شد بابایی، میتونم برم تو اتاقم؟″ آیوان از جان پرسید.

جان لبخند زد ″میتونی بری، خوب خودتو بپوشون، منم کارم تموم بشه میام بهت سر میزنم″ اینو با مهربونی گفت. ییبو با دیدن این صحنه ناخودآگاه لبخند زد و نگاهی به سونگیون انداخت و اون هم در جواب بهش چشمک زد.


آیوان سمت دوتا پدرش رفت و جفتشونو بوسید ″شب بخیر پدر، شب بخیر بابایی، شب بخیر سونگ-گه″


آیوان به طبقه‌ی بالا رفت. جان بخاطر اینکه به خودش قول داده بود این بازی رو میبره، از جا بلند شد تا خودش شخصا غذای ییبو رو سرو کنه اما قبل از اینکه دستش به ظرف بخوره سونگیون جلوش رو گرفت ″تو حق نداری دست به غذای عشقم بزنی، برو عقب خودم انجامش میدم، قبلا باید این کارو میکردی که نکردی! حالا بکش عقب این کار منه!″ به جان پرخاش کرد و به زور قاشق رو از دستش گرفت.

جان نگاه منتظرش رو به ییبو‌ داد تا چیزی بگه اما جوابش نه تنها سکوت بود، بلکه ییبو یک سمت دیگه رو‌ نگاه کرد چون نمیدونست چطور این وضعیت‌ رو‌ مدیریت کنه.


شیائو جان عقب نشینی کرد و نشست. این حق رو به سونگیون داد که هرکاری میخواد بکنه اما خشمی که درونش ریشه دوونده بود رو نمیتونست مهار کنه. سونگیون غذای ییبو رو جلوش گذاشت و به دلبری کردن ادامه داد. جان گهگاهی به اونها نگاه میکرد و در حالی که سونگیون با پوزخند بهش نگاه می‌کرد غذاش رو به بازی گرفته بود. دیگه بیشتر از این نتونست تحمل کنه.


″بخاطر توئه رومخ اشتهام کور شد، جناب معشوقه!″ صندلیش رو عقب کشید و بلند شد. با حال زاری به ییبو نگاه کرد و به اتاقش برگشت.


″شوخیت گرفته سونگیون، ها؟!″ ییبو با لحن تمسخر آمیزی این رو به دوستش گفت که با بیخیالی مشغول بازی کردن با انگشتاش بود

″میدونی الان چقدر زیاده روی کردی؟ من از خدام بود که اون غذامو سرو کنه ولی تو خرابش کردی! من منتظر همچین چیزی بودم و تو ر.یدی توش!″ ییبو خیلی عصبانی بود ولی سونگیون زیر لب حرفاشو مسخره کرد.


″واسه همینه که هیچوقت دوران مدرسه و دانشگاه دوست دختر یا دوست پسر خوبی گیرت نمی‌اومد. چون همیشه عاشق اونایی میشی که بهت دروغ میگن و میخوان فریبت بدن″ سونگیون با ناباوری سرش رو تکون داد و در ادامه گفت ″شاید جان فقط داره نقش بازی میکنه. اگه‌ بخواد مثل همیشه خرت کنه چی؟ رفیق، باید بذاری من کارمو بکنم یا وگرنه بیخیال کمک کردن بهت میشم و میرم؛ واقعا برای رفتن هیچ تردیدی ندارم″ سونگیون این بار جدی به نظر میرسید.


″خودت میدونی من چقدر عاشقشم. نمیتونم حال بدشو تحمل کنم. نمیخواد بری، من فقط.. نمیدونم.. حقیقتا دوست نداشتم اینجوری ببینمش″ ییبو با ناراحتی گفت و به دوستش نگاه کرد.


سونگیون‌ جواب داد ″برای همین باید بذاری کمکت کنم. باید کم کم عاشقت بشه و بهت اعتراف کنه. برای همین حالا حالاها ادامه میدیم. تازه اون هنوز داغه هیچی از وضعیت نفهمیده. باید بذاری زمان بگذره و‌ وقتی قشنگ دیوونش کردم اون موقع میبینی چطور جلوت زانو میزنه و بهت التماس میکنه‌ تا دوباره پیشش برگردی″

ییبو آه سنگینی کشید و به زور لبخند زد. امیدوار بود در پایان از این نقشه نتیجه‌ی معکوس نگیره و باعث نشه همین ذره عشقش رو هم از دست بده.

و دوباره، حالت صورت سونگیون یه‌جورایی باعث ترسش شد مخصوصا وقتی اون حرفها رو به زبون میاورد.

-------------------


شیائو جان به اتاقش برگشت و روی تختش دراز کشید. احساس سرما و طرد شدن داشت. هیچکس رو نداشت که در آغوش بگیردش، دلداریش بده، و یا دوستش داشته باشه. به این فکر کرد که ترک کردن این‌ خونه براش بهتره. لعنتی! اون معشوقه‌ باعث شده بود تازه بفهمه چقدر وانگ ییبو رو دوست داره و دلش نمیخواد از دستش بده.


خاطره‌ی اولین بوسه‌ با ییبو رو توی خونه‌ش به‌ یاد آورد، روزی که با همدیگه رابطه داشتن و بعد از رابطه ییبو‌ کلی ناز و‌ نوازشش کرد اونم وقتی که مادرش تهدیدش کرده بود که میکشدش.

تمام اون لحظه هارو به یاد آورد و نتونست جلوی لبخند زدنش رو بگیره. یادش اومد که همه‌ی اونها الان خاطره‌ای بیش نیستن و دیگه نمیتونه با آقای وانگ باشه. مخصوصا وجود معشوقه‌ای مثل سونگیون که حتی اجازه‌ نمیداد از دو متری ییبو رد بشه.


اشکهاش صورتش رو خیس کردن و حالا ذهنش سمت برایت کشیده شد.‌ یادش اومد که چقدر باهاش خوب رفتار میکرد و هروقت احساس بدبختی سراغش می‌اومد، برایت آرومش میکرد. الان هم‌ که احساس طرد شدن داشت باید به اون پناه میاورد. الان توی تخت سردش خوابیده بود، احساس تنهایی میکرد و کسی رو جز خودش نداشت که بهش تکیه کنه. خودش بود و خودش... همینم باعث میشد که توی سکوت اتاق، عمیقا گریه کنه.


گوشی رو برداشت و چندین بار شماره‌ی برایت رو گرفت اما کسی جواب نمیداد. احساس نا امیدی بیشتر از قبل سراغش اومد. گوشی رو به سمتی پرتاب کرد ″تو دیگه نه! من الان واقعا بهت نیاز دارم. چرا حس میکنم داری بهم خیانت میکنی؟ چرا احساس میکنم از همدیگه جدا افتادیم؟ همش تقصیر اوناست! وین اینجا نیست و خیلی خوب میدونم الان کجا رفته. داره کمکت میکنه زخماتو معالجه کنی؟ حال خودت چطوره؟ باید صداتو بشنوم تا آروم بگیرم، لطفا″ به طرز سوزناکی به گریه کردن ادامه داد تا اینکه تمام انرژیش تحلیل رفت و از خستگی خوابش برد.


وانگ ییبو درو باز کرد و به آرومی داخل اومد. موها و صورت زیبای جان رو نوازش کرد ″ببخش که باعث و بانی ناراحتیت شدم، جان، همه‌ی این کارا بخاطر اینه که تو بهم توجه کنی و انگار واقعا داره جواب میده. لطفا جانم، برای من بجنگ، برای خودمون بجنگ، برای بچه‌هامون. از ته دلم عاشقتم و دلم میخواد تو هم همینقدر عاشقم باشی حتی اگه راهم اشتباهه″ خم شد و بوسه‌ای روی پیشونی جان گذاشت و بعد از اتاق بیرون رفت.

-------------


جان صبح زود بیدار شد و پسرش رو برای مدرسه حاضر کرد. قبل از اینکه بره، به خدمتکارها سپرد تا خوب از لیلی مراقبت کنن. بدون اینکه حتی نیمچه نگاهی به وانگ ییبو و معشوقه‌ش بندازه از خونه بیرون رفت و سمت مدرسه‌ی آیوان به راه افتاد.


قصد داشت تا جای ممکن از برایت دوری کنه.‌ چون نه میخواست اونو به‌ خطر بندازه نه دوست داشت در قبال بچه‌هاش بی‌مسئولیت به نظر برسه. جان میدونست وقتی برایت کنارش باشه نمیتونه خودش رو کنترل کنه. با وین و سونگیون هم نمیخواست برخوردی داشته باشه هر چند سخت بود.


دو ماه به همین منوال گذشت...

همچنان احساس تلخی داشت و همچنان حس میکرد از همه جا طرد شده. به عنوان کسی که قبلا بطور منظم درحال ســ.کس کردن بود، واقعا سخت بود که خودش رو نگه داره. بعضی وقتها کشش زیادی نسبت به ییبو پیدا میکرد و دلش میخواست یه جا گیرش بندازه و باهاش رابطه داشته باشه. اما خودداری میکرد تا به دوست پسرش وفادار بمونه، حتی اگه ازش دوری میکرد‌.



همه‌ی اونها از خواب بیدار شدن ولی نتونستن وین رو پیدا کنن. ولی بالاخره پیداش کردن اون رو در حالی دیدن که توی اتاقش تب کرده و توی تب میسوزه.

وانگ‌ ییبو به سرعت اون رو به بیمارستان رسوند و وقتی متوجه شد که وین چه گندی بالا آورده، شروع کرد به سرزنش و موعظه کردن برادرش. تا وقتی که به خونه رسیدن بحثشون بالا گرفته بود و چیزی نمونده بود تا پوست وین‌ رو از بدنش جدا کنه. هنوز چیزی که از دکتر شنیده بود رو باور نمیکرد.


جان و سونگیون توی نشیمن نشسته بودن و با اخم درحال خوردن همدیگه بودن‌. همون موقع نزدیک‌ بود با همدیگه شروع به بحث کنن اما با ورود ییبو و وین، بحثشون توی نطفه خفه شد. وین خون گریه میکرد و سرش با شرمندگی پایین بود و از اونجا که جان با پوزخند تمسخر آمیزی بهش نگاه میکرد، سعی داشت باهاش برخوردی نداشته باشه. جان عاشق این بود که وین رو عاجز و گریون ببینه. هر بار از اینکه میدید وین اینجوری گریه میکنه و احساس بدبختی داره لذت میبرد.


″عسلم‌ چی شده؟ دکتر گفت مشکلش چیه؟″ سونگیون از ییبو پرسید. جان نگاهی بهش انداخت چون در حضور اون ییبو رو عسلم خطاب کرد. واقعا آدم پررویی بود. نگاهش رو سمت دیگه‌ای داد.


وین نگاه ملتمسی به برادرش انداخت. بهش التماس کرد که حرفی نزنه تا آبروش نره. ولی ییبو عصبی‌تر از این حرفا بود که بخواد نگاه وین رو تجزیه تحلیل کنه. اهمیتی هم نمیداد. نه تنها ییبو ازش نا امید شده بود بلکه پدر مادر مرحومش رو هم نا امید کرده بود. باید از خودش خجالت میکشید برای اینکه آبرو و اسم خانوادگیشون رو اینجوری حقیر کرده بود.


ییبو آهی کشید و سرش رو با سرافکندگی تکون داد ″دکتر گفت که اون یک ماه و یک هفته‌‌اس که بارداره″

و همه جا رو سکوت فرا گرفت.

Report Page