35

35


35

خم شد و دستمو گرفت 

بوسه آرومی رو دستم نشوندو گفت 

- شبت بخیر بانو زیبا 

لبمو مکیدمو گفتم 

- مرسی شیخ عثمان ... 

هر دو لبخند زدیمو پیاده شدم

براش دست تکون دادمو رفتم سمت خونه 

اونم طبق حرفش انقدر وایساد تا برم داخل 

تا درو بستم بابا و هارولد جلوم سبز شدن

بابا عصبانی گفت 

- اون ماشین عثمان بود ؟

سری تکون دادمو گفتم 

- بله ... مگه کس دیگه ای هم لیموزین داره که ما بشناسیم ؟

هارود مشکوک نگاهم کردو گفت 

- اونوقت چرا تو رو رسوند ؟

با عصبانیت ساختگی از بینشون رد شدم رفتم سمت پله ها و گفتم 

- با پیتر عوضی دعوام شد ... اون احمق منو ول کردو رفت . شانس آوردم عثمان تصادفی اونجا بودو منو رسوند 

پله ها رو تند رفتم بالا که بابا گفت 

- کجا رفته بودی که عثمان هم اونجا بود 

با داد گفتم 

- نزدیک کلوپ نیدو 

بابا گفت 

- هانا تو هنوز 18 سالت نشده ها 

با داد گفتم 

- مرسی سنم رو بهم یاد آوری کردی 

با این حرف درو کوبیدمو ولو شدم رو تخت

شاید بهتر بود با عثمان امشب رو میموندم... به دستم نگاه کردم

چقدر لب هاش نرم بود... 

این لب های نرم تو بوسه چطوریه ؟

سری سرمو تکون دادم

این فکرا چیه هانا...

 تو برای شیخ عثمان فقط یه دختر کوچولو شکست خورده بودی امشب که میخواست حالتو خوب کنه نه بیشتر !




دیگه فکر کنم همه بدونین کجا میتونین فایل کامل رمانمو بگیرین 😂🌹🌹

Report Page