35

35


رو به مژگان گفت :

-شما با سالار میری ؟

و اون نگاهشو بین ما چرخوند :

-باشه !

و دستشو به بازوم زد :

-می بینمت .


همراه ارمان اون طرف خیابون رفتیم و مشغول قدم زدن شدیم .

دستی به گردنش کشید :

-هانا به حرفام فکر کردی؟

بی پروا گفتم :

-به اینکه بغلم کنی و ببوسیم؟

یک لحظه ایستاد و باعث شد قدم های منم دیگه جلو نره . بازوم رو گرفت و نگاهشو بین چشمام و لبهام چرخوند:

-اگه بگی اره همین جا می بوسمت!

لبمو به دندون گرفتم و فکر کردم چقدر پسرای اطراف من بی حیان ! به حرکت ادامه دادم و اون هم پشت سرم شروع به حرکت کرد :

-ناراحت شدی هانا ؟

لب زدم :

-نه !

دست انداخت به کوله ام و ازم گرفتش :

-بذار برات بیارمش سنگینه!

سری تکون دادم :

-باشه بیارش !

به راهم ادامه دادم که دوباره به حرف اومد :

-هانا چرا انقدر سردی ؟

سرد بودم؟ هیراد که بهم می گفت دختر حش.ری!! 

دستامو تو هم قفل کردم :

-ببین ارمان من می خوام قبل از اینکه منو ببوسی همو بشناسیم ! 

 منتظر جوابش شدم . کولمو انداخت رو دوشش و دستمو گرفت :

-اینطوری بهم نگو ، اگه بخوای باهم باشیم از این شرط و شروط نباید باشه !

معترضانه لب زدم :

-ارمان ...

نزدیک دانشگاه بودیم . به دستمو فشرد:

-عزیزم من قصدم با تو بیشتر از دوستیه و اینو بدون من حدمو میدونم فراتر نمیرم .

دل و زدم به دريا و نفسمو بیرون دادم :

-پس جواب من اره ئه!

یک دفعه دستمو گرفت و کشید توی کوچه خلوت . پشتمو زد به دیوار و یه دستشو کنار صورتم روی دیوار گذاشت :

-پس من نمی تونم جلوی خودمو بگیرم برای نبوسیدنت !

نفساش به صورتم می خورد و نگاهش بین چشمام و لبهام می چرخید .

سرش رو تا یه سانتی لبهام جلو اورد.


#p35

Report Page