#35

#35

آخرین دراگون به قلم آفتابگردون

اوههه...

معذرت میخوام

نمیخواستم تنهایت رو بهم بزنم...


پیپ توی دستش رو تکون داد:

میرم جای دیگه ای پیدا کنم...


لبخند زد...

چشماش...

توی تاریکی برق میزد...

لبخندش...

اوه خدای من...


صبر کن !

مشکلی نیست میتونی...

اینجا بمونی...

اگه حضور من اذیتت نمیکنه!


دوباره لبخند زد و به سمتم اومد...

اون نسیمی که موقع نشستنش کنارم

حس کردم وجودم رو لرزوند...


تو سکوتمون اون مشغول کشیدن پیپش بود

و من تو تاریکی محو تماشای اون...


همیشه انقدر به بقیه زل میزنی!؟


جا خوردم!

فکر نمیکردم متوجه شده باشه!


ببخشید!

راستش...

من...

من...


مهم نیست میدونم که خوش قیافه ام!

(خندیدن)


با خنده ی اون، روی لب منم یه لبخند نشست.

به سمتم برگشت...

چشم تو چشم شدیم...

نفسهاش رو روی پوستم حس میکردم...

گونه هام از حرارت میسوخت...


از جاش بلند شد و خاک روی لباسش رو تکوند...

یه چشمک زد:

خوشحال شدم دیدمت غریبه...

شبت بخیر!


غریبه ای که قلب من رو با خودش برد...!!!


از اون شب روزها گذشت

و من به دور از همه با فکر کردن به اون چشمها روزهام رو به شب میرسوندم...


روی پله های روبروی کلبه نشسته بودم

و ازنور آفتاب لذت میبردم...

حس میکردم همه چیز این روزها خیلی قشنگتره...

صدای «لیلیان» رو میشندیم

که داشت با کسی صحبت میکرد

و به این سمت میومد.


«لیلیان» و در کنارش «ناتان» بود که جلوی من ظاهر شدن...


«لوکاستا» فکر نمیکردم بیرون کلبه ببینمت!


بهتر از این نمیشه که یه نفرین شده رو جلو راهمون ببینیم!


«ناتان» بس کن!

مهم نیست «لیلیان» من به این حرفا عادت دارم

(لبخند تلخ)


Report Page