35

35


#پارت۳۵

#قلبی‌برای‌عاشقی


_خوبه میتونی بری!

دستی به پشت گردنم کشیدم و بلند شدم دکمه های پیرهنمو وا کردم و از تنم درش اوردم!


همون لحظه گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره نگار خواستم جواب ندم اما پیشمون شدم و جواب دادم 


_بله؟!

‌_سلام عزیزم خوبی؟!

_سلام مرسی

_رهام 

_بله


_اون دختر همون دختره؟!

_تو این چیزا دخالت نکن نگار لطفا... 

_خواهش میکنم بگو. جوابش فقط یه کلمه س 

نفسمو کلافه بیرون دادم 

_اره خودشه!


_وااای نگوووو گناه داره اصلا یه غم عجیبی تو چشماشه

چیزی نگفتم. که ادامه داد : خیلی خوشگله کاش اون اتفاقات نمیوفتاد  

_کاری نداری؟!


_میخوام بهش نزدیک شم کمکش کنم.

عصبی شدم: نمیخواد همچین کاری نمیکنیااا  

_چرا؟؟ 


_همین که گفتم شب خوش 

و بعد گوشی رو قطع کردم! گرفتم خوابیدم.


صبح زود تیپ ورزشی زدم و رفتم پایین اون دختره هم اینجا بود و نگاهم میکرد 


_صبح بخیر 

با سر جوابشو دادم 

_من از دانشگاه مرخصی کردم سه روز

بازم چیزی نگفتم!

_برنامه هاتونم کنسل کردم  

_خوبه

صبحونه مو خوردم و جلوتر ازش حرکت کردم اونم پشت سرم اومد 


سوار ماشین شدیم و حرکت کردم سمت جایی که با نگار و برادرش قرار داشتیم 


از اونجا قرار بود بریم شمال 

بالاخره رسیدیم! شایان با دیدن ماشینم از ماشین پیاده شد 


منم همینطور باهم دست دادیم که نگاهش افتاد به اون دختره 

_جووون عجب دافیه 


چیزی نگفتم : واقعا این دختره منشیته تو هیچ کاری نکردی؟!

_بسه

_باشه بابا 

بازم نگاه هیزی به اون دختره انداخت و راه افتاد رفت سمت ماشینش منم سوار شدم!

Report Page