35

35

Behaaffarin

اون لحظه نمیدونستم باید حرفش رو باور کنم یا نه..

یه مامور دیگه  پشت میز کناری نشسته بود

رو به من گفت:

-      شماره خانواده ت رو بده

پرسیدم:

-      برای چی؟

جواب داد:

-       برای ثبت توی پرونده

منم یه شماره الکی ساختم و بهش گفتم

همون لحظه با اون شماره تماس گرفت

صدای ضربان قلبم رو میشندیم

خدا خدا میکردم صاحب شماره جواب نده...

اما بدشانس تر از این حرف ها بودم..

مامور پلیس بعد از سلام و احوال پرسی، گفت:

-       شما مادر سارا بحرینی هستین؟

مشخصا زن پشت خط جواب داده بود «نه»

مامور نگاهی به من انداخت و خیلی ریلکس عذرخواهی کرد و فطع کرد

انگار عادت داشت بهش شماره اشتباهی بدن

گفت:

-      این شماره غلط بود که

جواب دادم:

-      من خیلی ترسیدم.. حتما شماره هارو قاطی کردم

-      باشه، رمز موبایلت رو بگو با گوشی خودت زنگ بزنم

بدون فکر گفتم:

-      رمزش رو یادم نیست

با خونسردی گفت:

-      مگه این گوشی تو نیست؟ چجوری رمزش یادت نیست؟

-      من الان خیلی ترسیدم.. فراموش کردم

مسخره ترین جواب ممکن رو داده بودم

ولی مامور گفت باشه و از اتاق رفت بیرون

یه خانم خوشتیپ و با آرایش، و دقیقا همون تیپی که بخاطرش به کیانا گیر داده بودن وارد شد

یه کیک دستش بود

گفت تولد شوهرشه و میخواد توسط همکارانش سورپرایزش کنه

کیک رو گذاشت و رفت. تا وقتی شوهرش میاد باهم کیک ببرن و دور هم یه جشن تولد بگیرن

چند دقیقه همینجوری نشسته بودیم و مامورهای پلیس میرفتن و میومدن

حوالی پنج و نیم عصر مارو آورده بودن توی این اتاق و تقریبا یه ساعت گذشته بود

کم کم هوا رو به تاریکی میرفت

گوشیم روی میز بود

استرس داشتم خانواده م بام تماس بگیرن

چندبار به این فکر کردم که پاشم و گوشیم رو بردارم

 ولی میترسیدم

بالاخره ماموری که تولدش بود اومد و سورپرایزش کردن

بعد هم رفتن توی یه اتاق دیگه و صداشون رو میشنیدیم

باهم میگفتن و میخندیدن و کیک میبریدن

انگار نه انگار که ما توی اتاق بغلی منتظر و بلاتکلیفیم

آخر، برای من و میثم هم کیک آوردن

ولی برای علی و کیانا نه

مامور نشست جلوی ما و رو به کیانا گفت:

-      تو شیطان پرستی؟

کیانا با عصبانیت جواب داد:

-      نه

مامور گفت:

-      پس چرا پوششت اینجوریه؟

-      از این اتاق برید بیرون پوشش نصف دخترا مثل منه، به همشون گیر میدید؟ نه! امروز قرعه به نام من افتاده

مامور سری تکان داد و رو به من گفت:

-      تو بین این ها مثل بره ای کنار گرگ. اصلا تیپت و شخصیتت بهشون نمیخوره. چرا باهاشون دوستی میکنی؟

تازه داشت یه چیزایی دستگیرم میشد...


Report Page