35

35


#نگاریسم

#۳۵

دو دل به گوشی نگاه کردم

از دور به مامان تو آشپزخونه نگاه کردم

ما با این شرایط داغون زندگیمون...

یعنی واقعا فقط یه داغون تر از ما میومد سمت من؟ 

یهو انگار تمام این سالها تو سرم مرور شد

جز بنفشه هیچکس منو خونه اش دعوت نکرده بود 

هیچکس هم جز بنفشه نیومده بود خونه ما .

لباسام همیشه مرتب بود

اما من هیچوقت از اون چیزای جینگیل مینگیل دخترونه نداشتم.

شاید لباسام از نظر خودم مرتب بود

شاید شرایط داغون زندگیمون از لباسامم داد میزد برا همین بهم زیاد نزدیک نمیشن.

همین الان تو دانشگاه .

حس بدی داشتم به همه و همه نگاه ها ...

شاید برای همین بود

به خودم تو آینه نگاه کردم

صورتمم یعنی داد میزد من بدبختم ؟

زیر چشمام کمی گود افتاده بود .

چشمام برق نمیزد

موهام بلندو ساده بود.

همیشه مامان تو خونه برام پائینشو میچید.

ابروهامو خودم تمیز میکردم.

ته حرکت دخترونه و لاکچری من لاک زدن بود 

اونم چند وقتی بود بهش فکرم نکرده بودم.

با صدای مجدد زنگ موبایل از جا پریدم.

بازم خود دکتر بود 

چرا؟ 

چرا من باید برای این آدم جذاب باشم ؟

باید با یه آدم بیطرف مشورت میکردم .

یه مشاور ...

کله مامان اومد تو اتاقو گفت

- کیه؟

آهی کشیدمو گفتم

- دوستت

با این حرف ابروهای مامان بالا پریدو من گوشی رو برداشتم و جواب دادم

پشت کردم به مامان و گفتم

- بله

دکتر افتخاری نگران گفت

- خوبی نگار، چرا خاموش بود خطت؟

- حالم خوب نبود یکم خوابیدم. گوشیم خاموش شد

 - کلاستم نرفتی؟

شبیه مامان ها داشت سوال پیچ میکرد 

شایدم شبیه باباها! چون من هیچوقت تجربه اش رو نداشتم بگم !

آروم و شرمرده شمرده گفتم

- بله! گفتم که ! حالم خوب نبود خوابیدم.

- باید بهم خبر میدادی من منتظرت بودم

کلافه تر شدمو گفتم

- من که از اول نگفتم میام! 

هنوز جمله ام تموم نشده بود که مامانو جلو روم دیدم و در ادامه جمله ام گفتم

- فکر کردم قرارمون شد وقت دیگه چون من اوکی ندادم.

دکتر افتخاری گفت

- حق با توئه من عجله کردم. ساعت ۶ بیام دنبالت خوبه؟ به مامان نگاه کردم

اونم منتژر نگاهم میکرد

نفس عمیق کشیدم و گفتم 

- باشه... خوبه 


سلام خوسگلا. میدونین دیگه حس گمشوه یه ماجرای واقعی از یکی از آشنایان ماست.

این ماجرا به روایت یه آقاست

حدس میزنم خوشتون بیاد

اینجا بخونیدش


https://t.me/joinchat/AAAAAD_vcD2-MAUc2RK1Ow

Report Page