35

35

رمان بهشت تن تو

تقریبا بعد از یک ساعت به جلوی مجتمعی که لورا توش زندگی میکرد رسیدم


هوا تاریک شده بود و باد خنکی میومد 

از ماشین پیاده شدم که چشمم به لورا خورد ...

با یه لباس خیلی بلند مشی و میکاپ کامل داشت سوار تاکسی شد ...


جلوتر نرفتمو به سمت ماشینم برگشتم

سریع سوار شدمو دنبالش حرکت کردم


باید میفهمیدم داره کجا میره 

تقریبا یک ربع تاکسی رو تعقیب میکردم که جلوی یه رستوران لوکس توی مرکز شهر نگهداشت 


ماشینو پارک کردمو پیاد شدم

 بعد از لورا وارد رستوران شدمو چندتا میز اونور تر نشستم


حتی فکر کردن درباره این که لورا بهم خیانت کنه دیونه ام میکرد 


یک ربعی گذشته بود که یه مرد میانسال به سمت میز لورا رفت و جلوش نشست 


حس میکردم که قبلنا یجا دیده بودمش

دقیق یادم نبود اما به احتمال زیاد با تام دیده بودمش‌ ...


خیره بهشون بودم که گارسون به سمتشون رفت و سفارششون رو گرفت


حرکات اون مرد زیادی داشت صمیمی میشد و اعصابم و خورد میکرد

کلافه نفسمو بیرون دادم که گارسون به سمتم اومد و منو رو بهم داد 


چند لحظه ای چشم ازشون برداشتم و خواستم سفارش بدم که صدای خنده لورا به گوشم خورد 


دوباره بهشون چشم دوختم که اون مرد دستشو نوازش وار روی گونه لورا کشید 


*قربان انتخاب نکردید ؟!


با اعصبانیت بلند شدمو به سمت میزشون رفتم

جلوی لورا ایستادمو بهش چشم دوختم که با ترس گفت:

+لوکاس ؟!!

نگاهمو ازش گرفتمو به اون مرد چشم دوختمو یغه لباسش رو گرفتم


از سرجاش بلندش کردمو با اعصبانیت گفتم :

_هنوز یاد نگرفتی که توی قرارهای کاری به طرف مقابلت دست درازی نکنی !؟



+اوه خدای من لوکاس داری چیکار میکنی ؟!


به صورت رنگ پریده‌ی لورا نگاه کردمو گفتم:

_بهتر تو خفه شی


×آقای محترم برای شما سوتفاهم پیش اومده توی مکان عمومی ...


نزاشتم ادامه حرفشو بزنه و گفتم :

_ حقت مثل سگ الان کتک بخوری 


×خانم آویرو ایشون کین ؟!


_با من صحبت کن عوضی نه اون 


حرفم تموم نشده بود که چند نفر به سمتم اومدن و اون عوضی رو از دستم گرفتن


دست لورا رو گرفتمو از جلوی نگاهای متعجب همه کسایی که توی رستوران بودن عبور کردیم 


با قدم های بلند راه میرفتمو لورا رو پشت سر خودم میکشیدم


موقع خروج از رستوران با تام رو به رو شدیم که با تعجب بهمون خیره شد


بقدری اعصبانی بودم که اصلا مکث نکردمو لورا رو به سمت ماشینم کشیدم 


_سوار شو

+لوکاس تو دیونه شدی 

اخم عمیقی کردمو گفتم :

_نشدی چی گفتم؟!


بدون این که چیزی بگه سوار ماشین شد و حرکت کردم


با سرعت حرکت میکردمو از بین ماشینا لایی میکشیدم 

نمیدونم چقدر با اون اعصاب خورد رانندگی کردم که بلاخره خسته شدمو نگهداشتم

ترس تو چشمای لورا بیشتر شده بود

سرمو روی فرمون گذاشتمو چندتا نفس عمیق کشیدم


با صدای لورا سرمو از روی فرمون برداشتمو بهش چشم دوختم ؛

+تو چرا اینقدر بهم ریختی ؟! امشب همه چیزو درباره اینده شغلیم رو خراب کردی .


پوزخندی زدمو گفتم:

_تنها چیزی که من خراب کردم خلوت با اون کثافت بود .


+تو حق نداری راجب من قضاوت کنی اینو تو مغزت فرو کن .


اخم عمیقی کردمو گفتم؛

_ اما حق دارم نزارم اون عوضیا بهت نزدیک شن 


دستی توی موهاش کشید و بلافاصله دستامو گرفت 

+هی چرا داری سختش میکنی ؟! انقدر سوءظن برای چیه ؟! من دوست دارمو چیزی بینمون تغییر نکرده فقط من بخاطر شغل جدیدم کمی درگیر شدم این وسط هیچ چیز دیگه ای وجود نداره


پوووفی کردم که ادامه داد


+ بیا به ادامه رابطمون فکر کنیم این فیلم بلاخره تموم میشه و ما وقت بیشتری برای با هم بودن داریم 


_ من بهت وابسته شدم لورا تا اخر این مسیر هم نمیزارم کسی بینمون بیاد حتی اگه تو بخوای .


+من فقط میخوام یه مدت این فاصله ای که بینمون افتاده رو تحمل کنی مطمئن باش همه‌ی این روزا رو جبران میکنم


با حرفاش کمی اروم شدمو گفتم:

_لعنت به روزی که قولمو شکستم .


+چی قولی ؟!


_ مهم نیست


+باشه الان بهتره از اینجا بریم حالا که پیش همیم ترجیح میدم این دقایق رو تو تخت بگذرونیم 


لبخند کمرنگی زدمو باشه ای گفتم 


به سمت آپارتمانم حرکت کردم که لورا با دستگاه پخش یه آهنگ عاشقانه پلی کرد


توی تمام مسیر دستمو گرفته بود و با لبخند بهم نگاه میکرد 


با تمام حرفایی که لورا زد اما هنوز حس بدی توی وجودم بود 

سعی کردم به چیزای منفی فکر نکنمو از با لورا بودن لذت ببرم

تا رسیدن به آپارتمانم نیم ساعتی طول کشید 


روی اولین مبل نشستم که روی پام نشست و گفت:

+امشب میخوام یه شام عالی برات درست کنم !


_جدی ؟! نمیدونستم آشپزی بلدی  


+البته که بلدم


قبل از این که چیزی بگم از روی پام بلند شد و به سمت اتاقم دوید


خیلی طول نکشید که با لباس مردونه‌ی طوسی رنگم بیرون اومد

Report Page