35

35


🧚‍♀️ دیشب پارت سوپرایز داشتین مهربونا. از دست ندین🧚‍♀️


35 

با پیاده شدنم سریع اومد کمکم و عثمان گفت 

- هانا رو ببر اتاق . کمک کن لباس راحت بپوشه. 

رو به من نگاهم کردو گفت 

- میخوای دوش بگیری راحت باش . من باید سر میز باشم چون پدر مادرت هم هستن

سری تکون دادم. تشکر کردمو با بهیه رفتم بالا

من واقعا نیاز داشتم تنها باشم و کمی بخوابم

سرم واقعا سنگین بودو بیشتر زا هر چیزی این سوال تو سرم بود...

چرا عثمان دنبال اون زن و پسر رفت 

پسری که به شدت شبیه عثمان بود و ...

زنی که از عثمان فرار میکرد 

از زبان عثمان :

کلافه و عصبی بودم 

چطور ؟ واقعا چطور ممکنه چنین اتفاقی؟ 

یعنی درست دیدم ؟

اون زن آیه بود ...

خدای من مطمئنم آیه بود 

فقط شکسته شده بود

هرچند هنوز زیبا و جذاب بود 

و اون پسر ...

عرق سرد رو گردنمو پاک کردم

اون پسر شبیه من بود . نفس عمیق و کلافه ای کشیدمو سر میز نشستم 

پدر و مادر هانا نگران نگاهم کردن که گفتم 

- هانا خسته بود رفت بالا نهارشو ببرم اتاق.

این رمان بصورت رایگان روزانه در کانال موج قرار میگیرد . فایل نهایی رایگان نیست و اختصاصی کانال رمان های خاص میباشد. سایر نسخه ها بدون رضایت نویسنده و دزدی است 

هر دو مشکوک نگاهم کردن که آؤوم گفتم 

- میتوننین بعد نهار بهش سر بزنین ... یا حتی همین الان اگه نگرانین 

قبل از اینکه پدر هانا چیزی بگه عمه به زبان خودمون گفت 

- پس این عروس کجاست ؟ اون از صبحانه اینم از نهار 

 سمیه دختر عمه ام با پوزخند نگاهم کرد 

خیره به سمیه اما خطاب به عمه گفتم


راستی دوستان رمان نگاه و بنفشه عزیزو از دستوندین. رایگان بخونین 👇🧚‍♀️


من عاشق پسر عموم شدم.

اما اون‌میگفت بهم هیچ‌حسی نداره جز خواهری ...

اما‌... من ... بلاخره دستشو رو کردم

اینجا #رایگان ماجرای واقعی #نگاه بخونین 👇👇👇👇


https://t.me/joinchat/AAAAAD_vcD2-MAUc2RK1Ow

Report Page