35

35


رمان #دختر_بد


قسمت سی و پنجم

محکم روی فرمون می کوبه و با حرص ماشین رو حاشیه ی جاده می کشونه و باز محکم تر روی ترمز می کوبه. 

شانس آوردم کمربند ایمنی بستم وگرنه، تو شیشه رفتنم با این شتابی که ترمز گرفت، حتمی بود. 

بلند فریاد می کشه و بازم محکم به فرمون می کوبه. از هول این که دستش آسیب ببینه، دستش رو می گیرم و بی هوا پسم میزنه و برای پیاده شدن، دستگیره رو می کشه و پایین میره. با قدم های بلند چند گام به جلو میره و محکم به جدول کناری لگد می کوبه. نگران می شم بلایی سر خودش نیاره ولی از فکر این که اشتباه خودش بوده، سرجام می شینم ولی همین که خود خوری اش شدت می گیره، برای آروم کردنش پیاده می شم و همین که دستش سمت موهاش برای چنگ زدن میره، محکم بغلش می کنم و ناله وار زمزمه میکنه.

-من دوستت دارم هیوا... دیوونه به نظر میام ولی واقعا نمیخوام از دستت بدم...

میدونم و می شناسمش. بیشتر از چیزی که باید برای من وقت و حوصله و عشق هزینه کرده و برای اطمینان خاطرش، منم اعتراف میکنم.

-منم دوستت دارم عزیزم... بی خودی حساس شدی... من جز تو به کسی فکر نمیکنم...

آرامش می گیره و در پناه سایه ی ماشین، اونم دستش رو دور کمرم حلقه میکنه و نفس عمیقی از عطر همدیگه به مشام می کشیم.

با بوق ماشینی که متوجه صحنه ی منکراتی مون شده و با بوق برامون هشدار فرستاده، از هم جدا می شیم و با خنده از این هشدار لبه ی جدول می شینیم. هنوز غرق فکره و با قلاب زدن انگشتاش میون هم، آه می کشه.

-دیگه از این بیشتر محدودت کنم، نامردیه... فقط لطفا حساسم نکن... چی می گفت جلوی در؟ هیوا من به خاطرت از خیلی چیزا می گذرم، پس لطفا باهام همدل باش...

دستام رو روی بازوش حلقه کردم و سرم رو به شونه اش چسبوندم. از حسای بی نظیری که اگه برای اون چیزی نداشت، برای من آرامش محض محسوب می شد.

-همکاره دیگه، پرسید تایمم تموم شده یا نه... تا وقتی منطقی باشی من بهت دروغ نمیگم...

-اگه من دروغ گفته باشم چی؟؟

مشکوک نگاهش میکنم و اروم دستم رو از بازوش رها میکنم و به چشمای کاملا جدی اش خیره میمونم. لبخند میزنه اما جنس حرفش واقعیت بود و شوخی نبود.

-چه دروغی؟

بلند می خنده و فورا می ایسته و با انگشت اشاره هدفم می گیره.

-ببین برای یه دروغی که ایا گفته باشم یا نه، چه زود توپت پر شد، پس به منم حق بده وقتی دارم از عشقت دیوونه می شم، ازین خربازیا دربیارم...

محکم انگشتش رو بین دستم می گیرم و آروم می پیچونم و می غرم:

-به من دروغ بگی کشتمتا...

برای این که رهاش کنم، می خنده و محکم بغلم می زنه و سمت ماشین می کشونه و نق می زنه:

-بیا بریم دیرم شد؛ کلی نقشه خونه دارم که باید بکشم...

سوار میشیم و دیگه از فضای سنگین بین مون اثری باقی نمی مونه!

تا خونه با موزیک براش می رقصم و اونم خندون و سرحال پیاده ام می کنه و با رفتنش دوباره فکر حرفی که زد، مغزم رو قلقلک میده. با عجله داخل میرم و هنوز داخل خونه نرسیده، صدام رو بالا می برم.

-سعید... آقا سعید... سعید جان... سعید بی بی سی...

داخل میرم و سعید و آذر هردو از بالای پله ها سرک می کشن و منتظرن تا دلیل صدا زنم رو بدونن. کیفم رو روی مبل کنار در اتاقم پرت می کنم و پایین پله ها، دست به کمر نگاشون می کنم.

-پارسا چه دروغی بهم گفته؟

رنگ از صورت سعید میپره و بازوی آذر رو می گیره تا بتونه جوابی برام پیدا کنه!

این حالتاش رو خوب می شناسم. وقتی می خواد یه نفرو بپیچونه و از جواب دادن تفره بره، فورا به آذر متوسل میشه و این حرکات برای منی که خوب می شناسمش فایده نداره و مجدد داد می کشم.

-چه دروغی گفته سعید؟

-اون دختری که تو رستوران دیدی، عشق اولش بوده...

ماتم میبره و دستام از کمرم میفتن. آذر سریع قضیه رو جمع و جور می کنه و توضیح میده.

-دختره خارج بوده، عشق نوجوونی بوده... فقط به سعید گفته تنها دروغیه که بهت گفته این مدت...

خب این که اشکالی نداره. منم عشق اولی داشتم که اشتباه محض بود. 

بعلاوه من خودم دیدم که پارسا اونو رد کرد و برای دلجویی از من رهاش کرد و همراه من اومد. منم همین کار رو با امیر کردم. پس تو این مورد یر به یریم.

ولی بازم جوابی که گرفتم از حد انتظارم بدتر بود. انتظار داشتم چیز ساده ای باشه ولی وقتی خودم هنوز یه وقتا به امیر فکر می کنم. 

اون چطور می تونه به همین راحتی فراموشش کرده باشه؟ مخصوصا الان که برای ازدواج با هم هم معرفی شده بودند؟  


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page