35

35


35

- حالا یه آبدرچی دائم میگیرم. دیگه لازم نیست تو کارای دیگه رو کنی . الانم برو پشت میزت 

با خجالت چشمی گفتو رفت 

منم رفتم اتاقمو سریع آگهی استخدام آبدارچی دادم 

دوست نداشتم بلاییی سر آلا بیاد یا باز تی دست بگیره تیمز کای کنه

حس میکردم اون یه موجود ضعیف و ظریف و شکننده و دوست نداشتم کار بدنی بزارم رو دوشش 

هرچند تا اینجا فهمید بودم خیلی مغرور و خود ساخته 

دوست داشتم داستان زندگیشون رو بدونم

اما از فضولی خوشم نمی اومد 

خودمو درگیر کار کردم

کار تنها دوای دردم بود 

دو هفته آینده خیلی سرم شلوغ بودو همه چی طبق روتین میگذشت 

یه تحویل پروژه داشتیمو با اسکایپ داشتم با مدیر شرکت استرالیایی صحبت میکردم 

وسط صحبت بودیم دیدم سر و صدا شد

ناخداگاه گفتم باز لابد بلایی سر آلا اومده 

سریع خداحافظی کردمو رفتم بیرون دیدم یه پسر هیکلی و قد بلند که دور سرشو خالی کرده بودو موهاشو خیلی فشن طور درست کرده بود جلو میز آلا ایستاده و با عصبانیت داره میگه 

- خودت پا میشی میای یا میرم آبروتو پیش رئیست میبرم 

دستمو به سینه زدمو گفتم 

- اینجا چه خبره ؟

پسره با دیدن من نیشش باز شدو گفت 

- ئه آقای رئیس خودش اومد . بریم آلا 

آلا نگران کیفشو برداشتو گفت 

- ببخشید آقای حمیدی ... من باید برم 

با اخم گفتم 

- بیخود... بشین سر جات پایان . تایم اداری تموم شد هر جا خواستی برو 

پسره که از این حرکتم جا خورده بود اخمی کردو گفت 

- دیگه از فردا نمیاد سر کار بیا آلا .

آلا مردد ایستاد که گفتم 

- میشه اینجارو ترک کنین؟ اینجا یه شرکت خصوصی و یه ملک خصوصیه . بیرون منتظر هر کسی میخواین بمونین. اما الان ازتون میخوام اینجارو ترک کنین و آرامش شرکت منو بهم نزنین.

کارمندا همه اومده بودن تو راهرو


اگر برای خوندن ادامه رمان #حس_گمشده عجله دارین و دوست دارین سریع تر این رمانو بخونین میتونین با مبلغ ناچیز این رمان رو خریداری کنین . اینم آدرس فروش 👇

https://t.me/mynovelsell/315

Report Page