349

349


349

مشکوک به سیاوش نگاه کردم 

اما فقط کمرنگ لبخند زدو لباسپوشید 

بدون چشم تو چشم شدن با من گفت 

- عجله کن آرام. من روز شلوغی دارم 

پوفی کردمو رفتم لباس پوشیدم 

سیاوش اصلا نگاهم نمیکرد

کامل حاضر که شدم بلاخرخ نگاهم کردو گفت

- خوبه بریم 

من سریع به شلوارشنگاه کردم

حالا دیگه خبری ازش نبود 

سیاوش رد نگاهمو گرفتو گفت

- اینجوری نگاهم نکن ... 

حس کردم کمی شلوارش داره برآمده میشه 

سریع نگاهمو گرفتمو بدون چشم تو جشم شدن با سیاوش گفتم

- چطوری ؟ 

بدون توجه به حرفم گفت 

- خودت میدونی ... 

هر دو سکوت کردیم 

دلم یه چیزی میخواست بخورم

اما سیاوش کنار آشپزخونه صبر نکرد

رفتیم بیرون و تو سکوت سوار ماشین شدیم

تو سرم افکار پراکنده بود 

از شراره و سلما

اون سی دی 

یعنی دیدنش چه بوده ؟!

ناخداگاه فکزمو بلند گفتم

- الان لو میره تو کیف من بوده و من ازش خبر داشتم ! 

سیاوش سوالی نگاهم کردو گفت

- چی؟

- سی دی دیگه

- آها ... نمیدونم... اما بهتره تو زیر بار نری تو کیفت بوده. چون قبلا گفتی ازش اطلاع نداشتی

- به نظرت جواب میده،

- آره چرا که نه. در نهایت دیدی سخت شد میگی یادم اومد برای لیلا آوردن منم چکش نکردم 

سر تکون دادم

چون پیام تو سی دی هم برای لیلا بود 

پس این حرف قابل باور بود 

تو صندلی فرو رفتم که سیاوش آروم گفت 

- میخوای فکرتو از این چیزا خالی کنم.

نگاهش کردمو خسته گفتم 

- فکر نکنم بدنم برای یه رابطه دیگه آماده باشه سیاوش

سیاوش لبخند محوی زد و دستشو به سمتم گرفت

دستمو بردم زیر مشتش که دستشو باز کرد 

یه جعبه کوچیک تو دستم گذاشتو گفت

- رسیدیم میری سرویس . دستاتو تمیز میشوری. این دوتا کوچولو رو از داخل بسته باز میکنی. استریل هستن ‌ .میذاری تو واژنت و برمیگردی پیشم



#تبلیغ👇


مشغول لبام بود صندلیو کشید عقب و منو کشوند توی بغلش 

ازلبش جداشدم و گفتم

+...یکی میبینه امیر

_...جلوموم بن بسته هواهم تاریکه شیشهام دودی کسی نمیبینه 


دوباره لبمو بین لباش گرفت اما مثل همیشه نبود خشن ترو حریص تربود انگار میخواست تلافی یه هفتع نبودنمو از لبام دراره 

زبونشو روی رگ گردنم کشید فشاردستمو روی بازوش بیشتر کردم 

گردنم و میبوسیدو من هرلحظه بیشتر طاقتم تموم میشد و اینو از فشاردستم روی بازوش حس میکردو بیشتر گردنمو میبوسید 


طاقت نیاوردم و صدایی شبیهه آه و ناله از گلوم خارج شد 


سریع لبمو گاز گرفتم اما دیگه دیر شده بود امیر نگاهی به لبم کرد لبمو از حصار دندونام ازاد کرد 


چشمام باز نمیشد اینباردستشم فعال شد 

دکمهامو باز کرد و دستشو اززیر تی شرتی که تنم بود روی پوست کمرم کشید

مغزم میگفت تمومش کن دیگه بسه!

اما نمیتونستم یه نیروی محرک مانع ازاین میشد که ازامیر جداشم 

دستاش ازکمرم بالااومدن روی سرشونم نشستن


#داستان_زندگی_واقعی

توی کانال سرچ کنید#دیدار واستون میاره

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEH1iS3m-jIyXnRASQ

Report Page