349

349


درو بست و مستقیم رفت سمت مادرش و باهمون عصبانیت گفت

-...فکر میکردم با رفتنم از این خونه فهمیده باشی نباید با زندگی من بازی کنی این آخرین باریه که منو میبینی 


سرم انقدر درد میکرد که نمیتونستم حتی درست و حسابی حرفاشونو بشنوم 

سرمو روی زانوم گذاشتم و اشکام یکی یکی روی صورتم روون شد 

خدایا منو میبینی ؟! .

حامد بااسترس کنارم نشست و گفت

-...خوبی ؟ درد داری ؟ بریم دکتر؟

+...ازاینجا بریم

کمکم کرد بلند شم و باهم رفتیم اتاقمون

وسایلامون هنوز توچمدون بود و بقیه رو هم حامد زود جمع کرد 

بی حال روی تخت دراز کشیدم 

یعنی یه روزی میرسه که این روزا رو فراموش کنم؟!

حامد کمکم کرد لباس بپوشم 

اتاقو چک کردیم و باهم اومدیم بیرون 

مادر حامد 

پدربزرگش 

عموش 

همه توسالن جمع شده بودن 

حامد بدون توجه چمدونا رو برداشت و تندتر از من حرکت کرد 

سرگیجه امونمو بریده بود 

مادرش یه گوشه نشسته بود و گریه میکرد 

آوا کمکم کرد که بتونم تندتر قدم بردارم 

حامد همه ی وسایلو توماشین گذاشت 

بقیه پشت سرمون اومدن توحیاط

نمیدونستم چیکار کنم!

با کیا خداحافظی کنم 

حامد کنارم ایستاد ووروبه پدربزرگش گفت

-...ممنون بابت این چند روز 

پدربزرگ بهم اشاره کرد نزدیک شم 

مردد به حامد نگاه کردم و رفتم جلو

Report Page