345

345


۳۴۵

#زندگی_بنفش 

دراز کشیدم کنارش و گفتم 

به منم مسیج داد

نیما گفت 

- میگه باید ببینمتون

- اوه یا خود خدا !  

نیما خندیدو گفت

- بهش گفتم نیستیم فعلا... بریم مامانت منتظره 

باشه ای گفتمو بلند شدیم

تا خونه ما سر گرم امیسا و کاراش بودیم

خونه ما بهنام هم اومده بود

هی نگاهم میکرد

حس میکردم حرفی داره

نیما و بابام سر گرم بحث بودن رفتم کنار بهنام نشستم و گفتم

- چیزی شده ؟

بهنام آروم گفت

- یعید با دوستت اوضاعش چطوره ؟ 

شونه ای تکون دادم و گفتم

- والا نمیدونم رابطه اونا خیلی پیچیده ، نگار هم درون گراست تا مجبور نشه چیزی نمیگه!

نفس عمیقی کشیدو گفت

- اصلا نمیشه سعید اینجوری تحمل کرد

- منطورت چیه؟ 

بهنام به نیما نگاه کردو گفت

- اون مدتی که تو به نیما جواب رد داده بودی نیما دیوونه شده بود . داد دعوا بی اعصاب ! آدم ازش فراری بود اما...

نگاهم کردو گفت

- سعید ساکت شده. کسی که بیست چهار ساعته هر جایی بود اونجارو میترکوند از هر هر و کر کر حالا ساکته ... حتی نمیخنده 

قلبم فشرده شد 

ناراحت نگاهش کردم و بهنام گفت

Report Page