344

344


۳۴۴

#زندگی_بنفش 

هنگ به نگار نگاه کردمو گفتم

- چرا؟ 

نگاهشو از من گرفتو گفت

- سعید منو تحت فشار میزاره. وقتی ببینمش نمیتونم جلوش مقاومت کنم. بهتره نبینمش

ابروهام بالا تر رفتو گفتم

- نگار ... اما این رفتارت اصلا درست نیست... خدا خوششنمیاد بنده خدارو سر کار بزاری! بهش زنگ بزن بگو نیاد 

نفس عمیق و خسته ای کشید

باشه ای گفتو رفت سمت در

دوست داشتم اصرار کنم بهم بگه چی شده

اما نگار اصلا حس حرف زدن نداشت

همدیگرو بغل کردیم

ازش دوباره تشکر کردم و رفت 

درو بستمو با امیسا رفتم پیش نیما 

یاد اوایل خودمون افتاده بودم

نیما هم منو تحت فشار میذاشت 

درسته در نهایت نتیجه بد نشد

اما اون روزا خیلی سخت گذشته بود برای من

نیما رو تخت دراز کشیده بود

دستش رو چشم هاش بود

تا وارد اتاق شدیم امیسا گفت

- بابا ... خایه... نگار.... دَدَ...

منظورش این بود خاله نگار رفت

صورتشو بوسیدمو گفتم

- تو پدر سوخته باید حتما آمار بدی؟

نیما دستشو برداشت 

با لبخند نگاهمون کرد

دستشو دراز کرد تا امیسا رو بگیره

امیسا هم خیز برداشت تو بغل باباش و گفت

- بریم ... دَدَ

هر دو خندیدیم و نیما گفت

- ناقلا رو ببین فقط برا دد میاد بغل بابا 

خندیدم و گوشیمو چک کردم

باز پیام از نیاز بود.

بازش نکردم

اعصابم کششنباز رو نداشت

اما نیما گفت

- راستی نیاز زنگ زد به من !

Report Page