344

344


🍁🍁🍁🍁



#دختری_از_جنس_استاد 

#قسمت_سیصد_چهل_چهار 



ماهرخ خانم داشت اشکش در می اومد.

بزور خودش رو کنترل کرد.

نگاهی به سمیه انداخت و بعد روی پاشنه ی پا چرخید و دنبال علی آقا رفت.

اما،فقط رفت.

تو این چند هفته که سینا اینطوری شده بود اصلا باهاش حرف نزده بود.

علی اقا دلش پر می کشید تا ماهرخ خانم حرف بزنه اما بی فایده بود.

علی هرچی پیش قدم می شد ماهرخ خانم دور تر می شد.

ماهرخ خانم روی صندلی درست پشت اتاق سینا نشست.

سینا ممنوع ملاقات شده بود.

اوضاع جسمیش خیلی بد بود‌.باید هرچه سریع تر عمل می شد.

علی اقا کلافه دستی تو موهاش کشید.

دیگه نمی دونست چکار کنه.

تموم راه ها رو امتحان کرده بود بی نتجه بود.

حتی حاضر بود سینا رو به آمریکا ببره برای عمل اما ،دکترش قبول نکرده و گفته بود "اوضاع جسمی سینا اونقدر خوب نیس که بتونه سفر رو تحمل کنه "

آهی کشید و زیر لب گفت :

_خدایا این همه امتحان آخه تا کی!!؟

بس نیست این همه سختی!!!

از صدای آهی که کشید ماهرخ خانم دلش ریش شد ‌.

درست بود از علی ناراحت بود اما هنوز دوستش داشت و تحمل ناراحتیشو نداشت.

برای پروا هم پرستار گرفته بودن خداروشکرآروم بود و بی تابی نمی کرد.

همزمان فکر پروا در ذهن علی و‌ماهرخ نقش بست و باعث شد هردوشون لبخندی بزنن.

شاید پروا تو این موقعیت بهترین نعمتی بود که خدا به هردوشون داده بود.

پروا بوی سینا و بچگی های سینا رو برای هردوشون یاد آوری می کرد.



#صالحه_بانو 



🍁🍁🍁🍁

Report Page