343

343


سلام دوستان. ممنونم از محبت شما عزیزای دلم. واقعا حس میکنم شما هم بخشی از خانواده من هستید. مرسی که انقدر مهربون و با عشقید.

من خوبم . دیروز هم حال روحی و عمومیم خوب بود اما ورم کردم و این ورم همچنان هست .

آزمایش ها چیز خاصی نشون نمیده .

همه میگن احتمالا آلرژی هست اما قطعی جوابی ندارن.

چون به پارسا شیر میدم نمیشه خیلی از دارو هارو امتحان کنم

اما دکتر گفت اگر تا شب ورم کمتر نشد باید درمان شدید تر انجام بشه و به پارسا شیر ندم. خلاصه که درگیرم

مرسی از پیام های پر از عشقتون

معذرت میخوام دیروز منتظر موندین💜💜💜💜💜

۳۴۳

#زندگی_بنفش 

نیما پرسید

-تو رابطه چی؟ 

از نیما انتظار سوال دیگه هم نداشتم

دکتر خندیدو گفت

- اونجا دیگه شما باید از اون عشقه خرج کنید 

لبخند زدم

بلاخره یه جا به نفع من حرف زد 

هر دو تشکر کردیم و بلند شدیم

آره

من میخوام جلو این عشقم مقاومت کنم

چون حس میکنم داره منو بی ارزش میکنه 

اما شاید باید تو ارزش هام تجدید نظر کنم

جلسه بعد رو رزرو کردیم و راه افتادیم

هر دو ساکت بودیم

نمیدونستم نیما نسبت به حرف هایی که زدیم چه عکس العملی داره

دوست نداشتم شروع کننده این بحث باشم

میترسیدم دعوامون بشه

تا همینجا هم نیما با این حالش خیلی حرص خورده بود

رسیدیم خونه. ماشین پارک کردم و گفتم 

- میای بالا یا امیسا رو بگیرم بیام پائین

نیما پیاده شد و گفت

- بریم ... من یکم دراز بکشم بعد بریم خونتون

باشه ای گفتم و برگشتیم بالا

صدای ذوق و خنده امیسا تا تو راهرو می اومد 

زنگ در رو زدیم

نگار با امیسا تو بغلش اومدن جلو درد

هر دو صورتشون گل انداخته بود و چشم هاشون برق میزد

تا امیسا مارو دید دستشو حلقه کرد دور گردن نگار و خودشو تکون داد که بریم از ما دور شه 

منو نگار بلند خندیدیم

نیما اما با تاسف گفت

- دختر مارو باش هرجا بیشتر بهش خوش بگذره و با هرکی بیشتر بخنده همونو انتخاب میکنه

نگار خندید و گفت

- حالا نه اینکه شما آقایون خودتونم اینجوری نیستین! 

از جواب نگار ابروهام بالا پرید 

نگار اهل جواب دادن نبود

اونم تیکه به این سنگینی

نیما گفت

- هی روزگار ... وضع منو ببین 

خندیدو رفت سمت اتاق 

با نگار رفتیم سمت نشیمن 

نگار امیسا رو گذاشت پائین و گفت 

- خاله جون من باید برم پیش مامانم دیگه 

امیسا برگشت سمت نگار و با التماس گفت 

- نلو ... خایه ... نگار ...

قلبم ذوب شد

نگار باز امیسارو بغل کرد و گفت 

- فردا باز میام پیشت. شما الان قراره بری مهمونی ، خونه مامان جون... پیش پدر جون ، دایی جون ، بازی کنی 

امیسا با ذوق گفت 

- دو دو دو دو 

خمدیدم و گفتم

- بله با قطار دایی بازی میکنی ... دو دو چی چی 

نگار امیسارو بوسید 

مانتو و شالشو برداشت و گفتم 

- دستت درد نکنه نگار... تو همیشه فرشته نجات منی

لبخندی زدو گفت 

- مثل خودت

- عزیز منی ... نگار بمون صحبت کنیم...

- باشه تلفنی، شما هم برید تا ترافیک شدید نشده 

- یکم نیمت دراز بکشه بعد میریم عجله نیست... تو هم وایسا برسونیمت 

مردد ایستادو گفت

- راستش ...

نفسشو خسته بیرون داد و گفت

- راستش سعید گفت میاد دنبالم... اما میخوام تا نرسیده برم ...

Report Page