342
نگاهی به من انداخت و گفت
-...بهار جمع کن وسایلتو برمیگردیم
منم از خدا خواسته رفتم اتاقمون
همه ی وسایلمونو تند تند جمع کردم
صدای بحث و داد و بیدار از بیرون میومد
کارم تموم شده بود
روی تخت نشستم
آوا اومد داخل و گفت
-...چه زود جمع کردی
+...وسایلمون زیاد نبود زود جمع شد
-...ولی فکر کنم برگشت نظرش
+...یعنی چی
دراز کشید روی تخت و ادامه داد
-...اقاجون فردا شب یه مهمونی گرفته باید حتما باشین نمیتونین زودتر برگردین
باخستگی کنارش دراز کشیدم
+...ای بابا خستم شد
-...انقدر خسته کننده ایم؟
-...میفهمم حق داری
همین لحظه حامد با عصبانیت وارد شد آوا سریع رفت بیرون
پیرهنشو از تنش بیرون آورد و گفت
-...میشه حمامو آماده کنی
آب گرمو باز کردم و وقتی پرشد صداش کردم
درو بست و گفت
-...چرا لباس تنته؟
+...یعنی چی
-...لخت شو توام بیا
نشست توآب
هنوز از عصبانبت چشماش قرمز بود
منم مخالفت نکردم
لباسامو بیرون آوردم و رفتم داخل
روبروش نشستم
-...چرااونجا نشستی بیا ابنجا
کاری که گفت رو انجام دادم
توقع هرچیزیو داشتم غیر از بدن آمادش
با تعجب نگاش کردم
-...تورو میبینه همه چی یادش میره
+...اره مشخصه شیفت دیلیت میشه کلا
بالای سینمو بوسید و گفت
-...یکم خشن تره امروز امیدوارم اذیت نشی
خرید فایل کامل بدون سانسور رمان #نبض_دیوانگی از نویسنده به قیمت ۲۲ تومن 👇👇