34

34


#نگاه #34

کلی با پدر بزرگ صحبت کرد. انگار باز جو خونشون متشنج شده بود

پدر بزرگ آروم طوری که صداشو مثلا من نشنوم گفت 

- امیر بیاد یه مدت اینجا... اینهمه اتاق خالی اینجا هست... 

نمیدونم زن عمو چی گفت که پدر بزرگ گفت

- اصلا خودم بهش زنگ میزنم 

منم گوشامو تیز کردم

پدر بزرگ زنگ زد به امیر و گفت 

- چی شده بابا جان؟ ... آره.... مامانت زنگ زد... گفت سه شبه نرفتی خونه.... باشه بابا جان نرو... من زنگ نزدم بگم بری خونه... زنگ زدم بگم بیا پیش من خب چرا خونه دوست و رفیق بری اینجا خونه خودته 

یکم حرف دیگه زدنو قطع کردن

حدس زدم خونه دعواشون شده

امیر گذاشته رفته بیرون خونه و زن عمو نگرانه .

آروم رفتم بیرون اتاقمو گفتم 

- چی شده بابا جون ؟ میخواین من برم اتاق امیر خالی کنم 

بابا جون نگاهم کردو گفت

- تو درس میخونی یا حواست پیش منه

از خجالت سرخ شدم

خندیدو گفت 

- نمیخواد امیر میاد یکی دو شب هست اینهمه اتاق. بعد آشتی میکنه برمیگرده

- مگه دعوا کرده ؟

پدر بزرگ بلند شدو گفت 

- این مادرش ول کن نیست اون از ازدواج اول که پسره رو به زور مجبور کرد زن بگیره اینم از الان که خواب و خوراک پسره رو گرفته میگه بریم خواستگاری 

قیافه ام رفت تو هم

بدر بزرگ رفته بودو ندید قیافمو 

وگرنه رو میرفتم 

میدونستم به مامان اینا بگم امیر میاد اینجا احتمال داره بگن برگرد خونه

اما صداشو در نیاوردم

دلم برای امیر تنگ شده بود ... مخصوصا اون نگاه شاد و لبخنتدش و ...

بوی عطرش...


خرید فایل کامل این رمان ( ۱۰۶ قسمت کامل) از کانال زیر 👇👇👇👇

https://t.me/mynovelsell

Report Page