#34

#34


داستان از دید هیراب

آتوسا بی وقفه گریه میکرد و صداش تو محوطه می‌پیچید

دستمو بین موهاش کشیدم و سعی کردم آرومش کنم

نمی‌دونم چی باعث شده که الهه‌ اونو واسه این جریانا انتخاب کنه

اون...خیلی شکنندس

آروم از خودم جداش کردم و صورتشو آوردم بالا تا بهم نگاه کنه

«به من نگاه کن!»

آتوسا سعی کرد صورتشو بگیره اونور ولی دستامو دور صورتش گرفتم و مجبورش کردم بهم نگاه کنه

«اشکاتو پاک کن و دست از گریه کردن بردار...اینجوری میخوای واسه زندگیت بجنگی؟ با گریه کردن؟»

چشماشو روهم فشار داد و اشکها با سرعت بیشتری روی گونه‌هاش سرازیر شدن

آروم گفتم

«چشماتو باز کن!»

آتوسا چشماشو باز کرد و تو چشمام زل زد

«من اینجام...باشه؟حالا آروم باش!»

«ما باید دنبالش بگردیم...»

«البته...البته که اینکارو میکنیم...»

سرشو دوباره به سینم چسبوندم و به لی‌لی اشاره دادم که بیاد نزدیک تر

آروم زمزمه کردم که یه پورتال به اتاق آتوسا درست کنه

لی‌لی روبرومون پورتالو درست کرد و بدون هیچ حرفی فقط نگام کرد

آروم از رو زانوهام بلند شدم و آتوسا هم باهام بلند شد...هنوزم بین دستام بود

روبه لی‌لی گفتم

«به بقیه هم خبر بده که پیگیر این موضوع باشن و بگردن تا وقتی خودم برمی‌گردم!»

لی‌لی باشه‌ای گفت و به پورتال اشاره کرد

«عجله کن آتوسا باید زودتر برگرده!»

آتوسا به محض اینکه صدای لی‌لی رو شنید سرشو بالا آورد و سعی کرد ازم فاصله بگیره

«نه! من هیچ جا نمیرم! من باید دنبالش بگردم!»

محکم گرفتمش و کشوندمش سمت پورتال

«نه تو نمیتونی این کارو کنی! باید برگردی!»

«نه! ولم کن!»

سعی کرد خودشو از بین دستام بیاره بیرون ولی بهش اجازه ندادم و سریع بردمش داخل پورتال

چند ثانیه نگذشت که داخل اتاق ظاهر شدیم

آتوسا در حالیکه داد میزد با مشت به سینم زد

«تو حق نداری این کارو باهام کنی! اون بابای منه و من حق دارم دنبالش بگردم!!»

بازوهاشو محکم گرفتم و سعی کردم سرجاش نگهش دارم

«ازت متنفرم ولم کن!!»

نفس عمیقی کشیدم و تمام تلاشمو کردم که عصبانی نشم

«باشه! ولت میکنم فقط آروم باش!»

اینو که گفتم آروم گرفت و سرجاش موند

آروم بازوشو ول کردم و داشتم نگاش میکردم که ببینم بازم کار احمقانه‌ای می‌کنه یا نه

چند ثانیه نگذشت که سریع دوید و از اتاق خارج شد

مثل اینکه نمی‌خواد تمومش کنه!!!

سریع خودمو رسوندم بهش و دستشو گرفتم و کشیدمش عقب

«مشکل تو چیه؟!»

تقریبا داد زدم

«ولم کن!»

کشیدمش سمت خودم و دوباره بازوهاشو گرفتم ولی اینبار محکم تر

«میخوای بری بیرون که چی بشه؟ اصلا به این فکر کردی که با این کارات فقط داری همه چیو واسه خودت و بقیه سخت تر می‌کنی؟ اگه میخوای بری بیرون و مثل دیوونه ها بدویی و گریه کنی باشه همین الان برو!!!»

با عصبانیت اینارو بهش گفتم و بازوهاشو ول کردم و چند قدم رفتم عقب

بهم زل زده بود توی قیافش کمی ترس و تعجب رو میشد دید

«اگه بازم مشکلی هست لطفا بگو!»

آتوسا با تردید بهم اشاره کرد

«تو...اون...اونا؟»

سرمو خم کردم و به خودم نگاه کردم

روی بدنم رگای آبی شروع کرده بودن به درخشیدن!

دستامو آوردم جلوی صورتم و بهشون نگاه کردم

تا نوک انگشتامم رگای آبی میدرخشیدن

آروم زمزمه کردم

«این...این درست نیست!»

این نباید الان اتفاق میوفتاد!

آتوسا متعجب نگام کرد

«چی؟»

«موقعی که میخوام بجنگم این اتفاق میوفته الان...»

حرفم نصفه موند و نتونستم تمومش کنم...

چراغای خونه شروع کردن به روشن خاموش شدن و صدای عجیبی از پشت در ورودی به گوش می‌رسید

همینو کم داشتم!

آتوسا سریع اومد سمتم

دستشو گرفتم و کشیدمش پشت خودم

«هرچی شد از من دور نمیشی باشه؟»

سرشو تکون داد و از پشت دو دستی بازومو گرفت

آروم به سمت در حرکت کردم و آتوسا هم چسبیده بود بهم و باهام میومد

میتونستم ببینم بدنم بیشتر داشت میدرخشید

چندبار دستامو مشت کردم و باز کردم

سایه‌ از پشت در معلوم بود

آروم دستمو بردم سمت دستگیره در و گرفتمش

خیلی آروم کشیدمش سمت پایین و چند ثانیه سرجام موندم

نفس عمیقی کشیدم و سریع درو باز کردم و دستامو بردم جلو و کف دستامو گرفتم سمتش و از قدرتم استفاده کردم

انرژی آبی رنگ رعد برق و آب از کف دستام بیرون اومد و با شدت به جلو پرتاب شد

دلم برای این حس تنگ شده بود!

برای وقتی که این نیرو...این انرژی از بدنم خارج میشد!

صدای جیغ گوش خراشی بلند شد و من رد سایه‌ای رو دیدم وقتی که از دیوار حیاط رد شد و توی تاریکی ناپدید شد!

سریع درو بستم و قفلش کردم

آتوسا هنوزم بهم چسبیده بود

از در فاصله گرفتم و رفتم سرجای اولم

عصبی دستی تو موهام کشیدم

«لعنتی اون دست بردار نیست!»

سعی کردم چندتا نفس عمیق بکشم و خودمو آروم کنم که حرکت دستای کوچیک آتوسا رو روی دستم حس کردم

اومد جلوم وایساد و دستمو گرفت

«تو حالت خوبه؟ اون...اون چی بود که از دستت بیرون اومد؟!»

«ترکیبی از آب و رعد و برق...»

چشماش گرد شد و انگشتشو کف دستم کشید

«دارن ناپدید میشن!»

«چی؟»

«رگای آبی!»

حق با اون بود...ناپدید شدن!

«معذرت می‌خوام که اونجوری رفتار کردم...!»

آتوسا به دستم خیره شده بود با صدای آرومی گفت

«عیبی نداره...هرکی دیگه هم جای تو بود شاید همین کارارو میکرد!»

با دستپاچگی جوابشو دادم و بهش نگاه کردم

هنوزم دستمو گرفته بود تو دستش

«من باید برگردم...!»

سریع سرشو آورد بالا و تو صورتم نگاه کرد

«خواهش میکنم نرو...اگه اون سایه‌ها دوباره برگردن من چیکار کنم؟»

«اونا نمیتونن بیان داخل فقط تا توی حیاط میتونن نزدیک بشن!»

دستمو محکم فشار داد و با بغض گفت

«خواهش میکنم نرو!»

نفس عمیقی کشیدم و اون یکی دستمو بردم بین موهام

نمیتونم اینجوری تنهاش بذارم...اما باید از تنگه هم محافظت کنم...ممکنه تو نبود من اهریمن دوباره به اونجا حمله کنه!

لبمو گاز گرفتم و نفسمو صدادار دادم بیرون...لعنت به من!

«خیله خب...قراره تموم شب اینجا سرپا وایسیم؟»

توی یه لحظه حالت صورتش عوض شد و یه لبخند کوچیک زد

«ازت ممنونم...!»

اینو گفت و سریع بغلم کرد

متعجب نگاش کردم و سعی کردم جلوی خندیدنمو بگیرم

___________________________________

T.me/royashiriiin 🦋

Report Page