34

34


بالاخره رسیدیم ماشین گرفتم و آدرس خوابگاه رو بهش دادم کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم 


وسایلمو جادادم نون تموم کرده بودم دوتا نون سنگک گرفتم و برگشتم خوابگاه برششون زدم و توی پلاستیک گذاشتم 


برقا همه رفته بودن و چندتایی که توی خوابگاه بودیم بافلش گوشیها نشسته بودیم 


زنگ زدیم تا بیان و برقا رو درست کنن هوا داشت تاریک میشد و چشامون دیگه هیچ جا رو نمیدید


تااومدن و درست کردن دیروقت شد اکثرمون نتونستیم چیزی بخوریم و خوابیدیم بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود چشمام گرم شدوخوابم برد 


باصدای خوردن چیزی شبیهه سنگ به شیشه بیدارشدم صدا بیشترشد انگار دویست تا سنگ محکم داشتن به شیشها میخوردن 


ساعت چهارصبح بود هممون بیدارشدیم باترس ازشیشها فاصله گرفتیم و توی سالن جمع شدیم هردقیقه صدابیشتر و وحشتناک تر میشد


بارون و تگرگ با شدت به شیشها میخوردن هرلحظه احساس میکردم ممکنه شیشها بترکن 


دوتااز بچها سمت در سالن که باز شدخ بود رفتن و درو بستن و نگه داشتن 


حدود ده دقیقه باسرعت داشت به شیشها میکوبید یواش یواش آروم شد به اتاقامون برگشتیم گلوم از استرس خشک شدخ بود شیشه آبمو بیرون آوردم یکم آب خوردم دوباره رفتم زیر پتوو چشمامو بستم به سختی خوابم برد با صدای آلارم گوشیم چشمامو باز کردم 


انقدر خسته بودم که احساس میکردن یه سنگ ده تنی روی چشمام هست

آلارم و بستم و پتورو روی سرم‌کشیدم و دوباره خوابیدم 


اینبار با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم با صدای پراز حواب و لحن شاکی جواب دادم

+...بله؟

_....مهسا؟

+...شما؟

_....امیرم شمارمو نداری مگه 


چشمام گرد شد صدامو صاف تر کردم و گفتم

+....چرا دارم چیزه من خواب بودم پریدم حواسم نبود 

_...اها

+...کارم داشتی؟

_....اومدم در دانشگاهتون کارت داشتم نبودی گفتم ببینم کجایی 

+....امیر مگه من نمیگم نیا اینطرفا؟ میخوای اذیت کنی منو؟

_....منم بهت گفته بودم که حرف بقیه برام مهم نیس 

+....من خوابم دانشگاهم نرفتم وقتتو تلف کردی فعلا 


گوشیو قطع کردم و اینبار خاموشش کردم و خوابیدم


چشمامو باز کردم و بادستم دنبال گوشبم گشتم روشنش کردم ساعت یک ظهربود ضربه ای به پیشونیم زدم چقدرالکی کلاس امروزمو ازدست دادم


از تخت اومدم پایین هیچکدوم از بچها توی اتاق نبودن 

گوشیمو زدم شارژ و یکم برنج برای ظهر خیس کردم خوابم نمیبرد دیگه عصر کلاس نداشتم بدنبود یکم غذادرست کنم


موادو اماده کردم و یواش یواش مشغول درست کردنشون شدم صدای گوشیم دوباره بلندشد شعله رو کم کردم و به سمت گوشیم رفتم ددباره شماره ناشناس بود گوشیو روحالت بی صدا گذاشتم برگشتم اشپزخونه


غذا رو آماده کردم و یه سالاد کوچولو برای کنارش آماده کردم و گذاشتم تویخچال 


دستاموشستم و برگشتم تواتاق تابه گوشیم سربزنم حدود سی تا تماس داشتم تک تک شمارها رو وارد لیست سیاه کردم


نفسموکلافه دادم بیرون خسته نمیشد از این زنگ زدنای بی جواب؟

باید خطمو عوض میکردم

ولی میترسیدم ازاینکه ببینه دردسترس نیستم بلندشه بیاد اینجا آبرو ریزی کنه


غذا آماده شده بود توی ظرف کشیدم و نشستم و خوردم

ظرفا روشستم و روی تخت دراز کشیدم و بازی جدیدی رو که نصب کرده بودم شروع به بازی کردم


کم کم چشام گرم شدو داشت خوابم میبرد به بازشدن یهویی در ازجا پریدم


+....چخبرتونه؟یواشتر

_...یکم بخواب توروخدا

+...خیلی وقته بیدارم

_...چه عجب

+...چه خبر

_...سلامتی یه جلسه دیگه نیای حذف میشی 

+....مرسی از خبرخوبت

_...خواهش میکنم خوشگله راستی مهسا

+....هوم

_...امیرصبح اومده بود دیدمش

+....خب به من چه؟

_...گفتم شاید دوس داشته باشی بدونی

+....امیر به من چه ربطی داره ؟اگه میخواستم ببینمش صبح بلند میسدم میومدم کلاس نه بخوابم تا ظهر

Report Page