34

34


34

چون خیلی هم سنم بالا نبود 

هنوز مادرم نگران مجرد موندنم نشده بود

پس این نشون میداد هنوز دیر نشده

تو افکارم غرق بودم و ناخداگاه چهره آلا رو با خاطره مقایسه میکردم

بعد مدت ها فکرم رفته بود سمت خاطره

پروفایل اونو هم چک کردم 

دیدم یه عکس مشکی شمع گذاشته 

عکسو لود کردم دیدم نوشته

- صاحب این پروفایل سالهاست از درون مرده

پوزخند زدم به این حرفش . عجیب بود که انقدر بی حس بودم در برابر خاطره . 

برای اینکه از این افکار خارج شم دوباره رفتم سر کار

کار تنها آرامش من بود 

اون شب تا ساعت 2 کار کردم

برای همین صبح کمی دیر تر بیدار شدمو تا برسم شرکت ساعت ده بود

میز منشی خالی بود 

حدس زدم آلا نیومده رفتم نهارم که شامل باقی غذای دیشبم بودو بزارم تو یخچال اما تا در آشپزخونه رو باز کردم جا خوردم

آلا ایستاده بودو داشت کف زمینو تی میکشید 

با یددنم سریع صاف ایستادو گفت 

اینجا دیروز خونی شد 

هنگ نگاهش کردم

چیزی ادر ظاهرش پیدا نبود 

ناخداگاه گفتم 

- خوبی؟

- بله... گفتم که سطحی بود. فقط سه تا بخیه خورد 

ابروهام بالا رفتو گفتم 

- 3 تا ؟

سری تکون دادو تی سریع برد تو تراس کوچیک آشپزخونه 

غذامو گذاشتم تو یخچالو گفتم 

- سه تا بخیه خیلی هم کم نیست. از سرت عکس گرفتن داخلی مشکلی نباشه 

در تراسو بستو گفت 

- بله نگران نباشین. واقعا معذرت میخوام بخاطر دیروز . پایه صندلی رفت رو در پلاستیکی چاه . تا رفتم روش اون شکستو افتادم 

- میتونستی به یکی از کارمندا بگی ظرف هارو بیاره

چیزی نگفت 

برای خودم چای ریختم و گفتم


اگر برای خوندن ادامه رمان #حس_گمشده عجله دارین و دوست دارین سریع تر این رمانو بخونین میتونین با مبلغ ناچیز این رمان رو خریداری کنین . اینم آدرس فروش 👇

https://t.me/mynovelsell/315

Report Page