338

338


آوا نشست روی کاناپه گوشه ی سالن و گفت 

-...خیلی مشکوکن

+ـ..دیگه واقعا ضایعن 

-...حس خوبی ندارم بهار 

+...منم کاش زودتر برگردیم 

-...حامد هیچوقت با پدربزرگ و مامانم تویه جبهه نبود ولی الان ...

+...یه پیشنهادی دارم 

-...چی ؟ 

+...هرموضوعی باشه الان اونجا دارن در موردش حرف میزنن 

-...خب 

+...اگه بفهمیم چی میگن همه چی حل میشه 

-...چجوری بفهمیم 

+...نمیدونم در پشتی همچین چیزی ندارن؟ 

-...نه 

چنددقیقه گذشت و گفت 

-...نزدیک در ورودی یه ستون بزرگ هست میتونیم پشتش قایم شیم شاید صداشون برسه ولی اگه کسی از توحیاط رد شه میبینتمون 

+...پاشو بریم یا لو میریم یا نمیریم نمیتونم دست روی دست بذارم 

باهم زدیم بیرون با قدمای تند خودمونو رسوندیم به پشت ستون 

در ورودی نیمه باز بود 

صداها خیلی واضح نبودن 

چشمامو بستم و تمرکز کردم 

تازه داشتم به تن صداشون عادت میکردم 

که انگشتای آوا فرو رفت توپهلوم 

از جا پریدم 

چشمامو باز کردم 

انتظار دیدن هرکسیو روبروم داشتم جز کسی که الان جلوم بود

Report Page