3333

3333

دیداراول

کم کم چشام گرم شدو خوابم برد باسردصدای بچها بیدارشدم و از تخت پایین اومدم 


خوابگاه ما خصوصی بود و تعدادمون زیاد نبود 

یه خونه تقریبا بزرگ دو طبقه بود که توی هر طبقه ۲۳تا۲۵ نفربودن 


روی مبلی که گوشه سالن بود نشستم

_...چیشده باز خونه رو سرتوت گذاشتین

+...چندشب دیگه تولد بیتاهست میای؟


_...معلوم نیست 

+...توام که هیچ جا نمیای مهسا!چرااینطوری میکنی؟یه ساله که اینجایی نه مهمونی میری نه پارتی میری نه باکسی میری سرقرار هیچی


_...خودت میدونی حوصله این کارارو ندارم رویا 

+....این دفعه رو بیا تولد بیتاست همه بچها رو میشناسی غریبه نیست 


_...میگم که معلوم نیست اخرهفته میخوام برم خونه اگه نخواستم برم میام باهاتون 

سری تکون دادو دوباره بابچها شروع به جیغ زدن کردن


گوشیمو ازشارژ کشیدم و پیامامو چک کردم یه پیام از شقایق داشتم 

+...مهسا آرش از توخوشش اومده شمارتو توی ماشبن ازم گرفت نتونستم بهش ندم 


اخمی کردم و براش نوشتم

_...غلط کردی شماره منو بهش دادی میگفتی گوشی نداره 


شکلک پوکر فیسی برام فرستاداز صفحه چت شقایق بیرون اومدم و بقیه پیامانو جواب دادم 


یه شماره ناشناس بهم پیام داده بود از روی پروفایلش فهمیدم آرشه اول خواستم جواب ندم اما یهو دستم رفت روی شمارشو پیامشو باز کردم 


تا نیمه شب باهم حرف زدیم و قرارشد باهاش هماهنگ کنم و یه روز که کلاسام سبک هست بهش بگم بیاد تا همو ببینیم به بهانه کلاس فردا ازش خداحافظی کردم پسر دل نشینی بنظرمیومد 

چشمامو بستم و سعی کردم تپش قلبمو اروم کنم مثل همیشه وقتی شیطنت میکردم قلبم تند میزد و استرس وجودمو میگرفت 


باچندتانفس عمیق اروم تر شدم و سعی کردم بخوابم


دوباره گوشیو برداشتم و شماره ی مامان رو گرفتم و یکم باهاش صحبت کردم بهش گفتم که آخر هفته باید بمونم خوابگاه و درس بخونم 


گوشیو قطع کردم ودوباره عذاب وجدان داشت میومد سراغم به مامان دروغ گفتم اگه اتفاقی میفتاد اگه چیزی میشد


امادوباره خودم مجبور شدم خودمو اروم کنم اینهمه بقیه بچها میرن هرشب پارتی و مهمونی مگه تاحالا چیزی شده ک بخواد بایه شب رفتن من چیزی بشه 


به بچها خبر دادم که برای تولد بیتا منم میام یکی از شلوار جینامو کنار گذاشتم با یه کمربند ظریف یه پیرهن سفید که روی شونهاش باز بودو استیناش روی بازو میخورد رو برداشتم 

یکم سرشونهام باز بود و لخت بود اما مهمونی کوچیکی بود و خبلی مهم نبود از تمیز بودن لباسا که مطمعن شدم گذاشتمشون کنار 


گوشیمو چک کردم پیامی از آرش نداشتم روی تخت دراز کشیدم و یکی از جزوه هامو برداشتم و روزنامه وار بهش نگاه کردم


یکم خودمو با مرتب کردن وسایلم سرگرم‌کردم و بالاخره تایم خاموشی رسید 

اهنگو پلی کردم و چشمامو بستم اما هرچقدر که تلاش کردم خواب به چشمم نیومد 


اروم از روی تخت بلندشدم و بدون صدا از اتاق بیرون اومدم و وارد حیاط شدم 


تاریک بودو درخت بزرگی که گوشه حیاط بود فضا رو ترسناک کرده بود سویسشرتمو پوشیدم هندزفری رو توی گوشم گذاشتم


لیست مخاطبام رو بالا پایین کردم و روی شماره آرش نگه داشتم مردد بودم که زنگ بزنم یانه ؟!


دودلی رو کنار گذاشتم و شمارشو گرفتم اماهرچقدر منتظر موندم جواب نداد گوشیو کنار گذاشتم کاش یه گزینه ای بود به اسم‌پشیمانی در تماس اونو میزدی و تماس از دست رفتت دیگه قابل دیدن نبود 


تواین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد آرش بود اول خواستم جواب ندم اما خب اینطوری فردا مجبور بودم بهش بگم چرا بهش زنگ زدم 


صداموصاف کردم و بهش جواب دادم

+...سلام

_....سلام بانو چطوری ؟

+...بانو؟

_...آره چیه خوشت نمباد؟

+...نه خوبه

_....زنگ زده بودی کارم داشتی؟

+...نه همینطوری خوابم نمیبرد گفتم اگه بیدار باشی باهم صحبت کنبم 

_....کار خوبی کردی مهسا مبخواستم بچیزی بهت بگم

+....بگو‌

_....ببین درسته منوتو تازه آشناشدیم ولی توهمین مدت کم من از توخوشم اومده شناختی از هم نداریم ولی خب وقت زیاده.امامهسا من گذشته پاکی نداشتم افتخار نمیکنم بهش ولی واقعیته 


سکوت کردم چی میتونستم بگم؟بگم ولی برعکس تو من اصلا تجربه ای ندارم؟یه دختر سادم که اولین قرارمه؟

Report Page