#332

#332


#232


نتونستم‌ جلوی خندم رو بگیرم...اما حتی موقع خندیدن هم صورتم همون حالت خسته و غمگین رو داشت.‌‌‌‌‌‌...

من به این امید نداشتم که بتونم‌یه روز از ته دل بخندم....اصلا چطور میتونستم بخندم وقتی مردی که به شدت عاشقش بودم حالا احتمالا کنار یه دختر دیگه است و داره محبتشو به اون میده!

یه بار دیگه گفتم:

-بازم ازت معذرت میخوام دکتر...واقعا نمیخواستم اینطور بشه...اصلا نمیدونم چرا یهو اونطوری شد و فنجون قهوه از دستم افتاد!

میثم درحالی که چند تا دستمال رو با فشار روی شلوارش سُر میداد گفت:

-اگر با من نداشت میلی،قهوه رو نمی ریخت رو سالار لیلی.....

از حرفش خنده ام گرفت....نگام کرد و گفت:

-قافیه و ردیف ایناش بهم ریخت...آره !؟ولی عب نداره....میگم دختر شیرازی دلت شوووکلات نمیخواد !؟

سرم رو باخجالت پایین انداختم...‌فکر کنم بایدهرچه زودتر از اونجا میرفتم....چون نمیخواستم کارای قبلیم یادم بیاد..من نیاز به فرصت داشتم....یه فرصت طولانی تا بتونم با بعضی چیزا کنار بیام....!

اگه میثم میخواست پیشنهاد دوستی بده من قطعا رد میکردم....آمادگیشو نداشتم چون خودم درگیر یه نفر دیگه بودم....

سرمو بلند کردمو گفتم:

-بریم پیش بقیه !؟

یکم متعجب شد...شاید به یقین رسید من اون لیلی سابق نیستم و واقعا هم نبودم....اگه بودم شکلات که هیچی آبنبات هم ازش میخواستم اما الان دپرس و کسل و خسته و بی انگیزه و بی اشتیاق بودم....!

دستمو گرفت و گفت:

-میدونی من چرا همیشه از بین بقیه بیشتر باتو بگو بخند میکردم...‌؟؟

چیزی نگفتم تا اون‌خودش جواب سوالشو بده:

-چون تو همیشه سرشار از انرژی بودی...چون تو فوق العاده شاد و شیطون و باحال بودی!حالا چیشده.‌چه بلایی سر اون لیلی شاد و شیطون اومده....!؟هان!؟ اگه مشکلی هست بگو...به عتوان یه دوست شاید بتونم‌کمکت کنم...

اشک تو چشمام حلقه زد ....زل زدم تو چشماش و گفتم:

-نه من...من.....من خوب میشم....واسه خوب شدن به فرصت نیاز دارم ولی مطمئنم خوب میشم.....

-آخه مگه چه مشکلی پیش اومده!؟

-یه مشکل شخصیه‌.‌‌حل میشه‌‌‌‌‌.....

دستمو آهسته رها کرد...نمیخواستم اینو بدونه که دلم گیر رفیقشه....نمیخواستم مشکل به وجود بیاد...وقتی دید چیزی نمیگم گفت:

-با من دوست میشی!؟؟


Zahra_kh

Report Page