331

331


331

انبار ...

حس عجیبی بود 

انبار محصولات جنسی 

سریع همراه سیاوش رفتیم از اتاق بیرون

با آسانسور رفتیم طبقه زیر هم کف 

جایی که مسلما قبلا پارکینگ بود اما تالا پر بود از قفسه های عظیم و طویل 

در آسانسور که باز شد یه در نرده ای و فلزی رو به رو ما بود 

یه زنگ کوچیک کنارش داشت

سیاوش زنگو زد و دوتا دختر از بین قفسه ها سرشون بیرون اومد

هر دو بلوز و شلوار بودن

قبل اینکه اونا چیزی بگن یه صدای آشنا گفت

- سلام... سیاوش ... آرام... چه سوپرایزی ... اینجا چکار میکنین بچه ها

از پشت قفسه ها اومد بیرون و درو باز کرد برامون

سپیده بود

اونم مثل دخترا بلوز و شلوار پاش بودو موهاش باز بود 

شنیده بودم تهران تو بعضی شرکتا خانم ها مجبور نیستن حجابو رعایت کنن اما خب از نزدیک ندیده بودم و این خیلی از نظر من باحال بود 

سیاوش سریع گفت

- یه مشکل گمرکی داریم. من باید برم. رضا پیشنهاد داد آرام بیاد پیش شما تا من برگردم

- هممم چرا که نه 

سپیده با هر دومون دست دادو سلام کردم

چشمکی بهم زدو گفت 

- بیا اتفاقا بحث شیرینی داشتیم 

با تعجب نگاهش کردم که سباوش گفت 

- فراریش ندیا 

سپیده خندیدو گفت

- اگه تا حالا از دست تو فرار نکرده من هر کاریم بکنم نمیتونم فراریش بدم ... خیالت تخت

هر دو خندیدنو منم با اینکه نفهمیدم چی شد خندیدم

سیاوش کمرمو نوازش کردو گفت

- من برم دیگه

نگاهش کردم تا بگم باسه که خم شد لبمو بوسید 

غافل گیر شدم 

اما بوسه اش رو پس دادم و سیاوش لبمو گاز گرفتو سرشو عقب کشید

چشمکی بهم زدو گفت 

- زود میام 

به سپیده هم سر تکون دادو رفت سمت آسانسور

تا در آسانسور بسته شه نگاهش کردیم 

با بالا رفتن آسانسور سپیده گفت 

- میدونی چرا بوسیدت ؟


اگه خوندن رمان های واقعی رو دوست دارین دوتا رمان واقعی کامل تو این کانال هست . حتما بخونین 👇👇👇👇

https://t.me/mynovelsell

Report Page