33

33


#نگاه #33

ماشالله انقدر دختر بود تو فامیلشون که خاندان پر از پسر ما هم جوابگو نبود .

یه آهنگ شاد بود و قری اما تا من رسیدم به امیر همایون آهنگو آروم تر کردن

امیر به من لبخند زدو نگاهمون قفل شد

شاید بعد مدت ها این اولین باری بود که اینجوری به هم نگاه کردیم

بدون جنگ و دعوا . با لبخند و خوشحال 

دیجی بلند گفت 

- حالا بریم برای تانگو 

امیر ابرو بالا داد. منم خندیدمو مثل بقیه وسطو خالی کردیم برا عروس داماد

امیر هنوز کنارم ایستاده بود 

زن عمو اومد پیشمون و گفت 

- امیر جان بیا میخوام با یه نفر آشنا شی

قلبم ریخت اما خودمو بی تفاوت نشون دادم و امیر گفت 

- بیخیال مامان جان ...

اما زن عمو بازو امیر رو گرفتو رفت

خیلی مقاومت کردم برنگردم و نگه نکنم کجا رفتن

اما مگه تونستم!

گردنم خود به خود چرخیدو دیدم رفتن پیش یه خانواده که یه دختر خیلی خوشگل سر میزشون بود

دختره موهای مش شده و چشم های درشتی داشت

خوشگل بود حتی تو تاریک و روشن سالن 

پوفی کردمو برگشتم سمت عروس داماد

خب گویا سهم من از امیر همایون همین بود.

اما مطمئن بودم تا آخر عمرم این شب یادم نیمره .

بعد رقص تانگو مجلس تموم شدو دیگه با امیر تنها نشدم

اومدیم خونه سریع رفتم رو دفتر خاطراتم خیمه زدمو تمام حس های شبو نوشتم

از عطرش که وقتی رفتم بغلش حس کردم

از گرمای بدنش که امشب کمی حس کردم 

از لبخندش و برق چشم هاش 

هم حس خوبی داشتم هم دلم گرفته بود 

دیگه هیچ خبری از امیر نشد و زندگی برگشت به روال قبل تا اینکه زن عمو زنگ زد به پدر بزرگ


در صورای که میخواین فایل کامل این رمان رو داشته باشید از اینجا با مبلغ خیلی ناچیز خریداری کنید 👇👇

https://t.me/mynovelsell

Report Page