33

33


پتو رو تا زير چونه ام بالا کشیدم و به این فکر کردم که دلیل ارتباطم با ارمان هم قراره سک.س باشه!

***

بابا صورتمو بوسيد :

-نهار نيستم باهات باباجان .

دستامو تو هم پيچيدم :

-باشه شايد منم برنگشتم خونه ، با دوستام بيرون خوردم .

كيف سامسونتشو برداشت و همونطور كه از غذاخوری بيرون مي رفت :

-باشه ، خداحافظ

دستي پشت سرش تكون دادم و بی جون لب زدم :

-خداحافظ بابا

نمی دونم شنيد يا نه ! حالت عجيبی داشتم هم هيجان هم يه حسی كه پكرم میكرد . از هیراد هیچ خبری نبود و نمی دوستم برای کلاس ساعت نه منو میبره یا نه ؟ اگه برای همیشه از اینجا می رفت من با این حس بد چیکار می کردم ؟

پشت میز مشغول جویدن ناخونم بودم که بتول اومد :

-دختر جان نمیری اماده شی ؟


بلند شدم و با شونه های اویزون به سمت در رفتم :

-چرا میرم ...

حق با من بود اون نمی تونست بکار.تمو بگیره ! ولی یه چیزی مثل خوره داشت جونمو می خورد که نباید باهاش اونطوری حرف میزدم .

اون بهم گفته بود دوسم داره و من عشقم به یکی دیگه رو به صورتش کوبیدم !

کلافه موهامو کشیدم . چرا باید نگران جریحه دار شدن احساسات هیراد باشم ؟!

بعد ارایش و پوشیدن لباسام به حیاط رفتم . هیراد کت و شلوار پوش به ماشین تکیه زده بود و خیره به زمین پای چپشو تکون می داد .

برای لحظه ای نفسم بند اومد و هیجان تموم تنم رو گرفت . تنم و صاف کردم و نزدیک رفتم .

متوجهم شد و تکیه از ماشین برداشت و در رو باز کرد . دهنم نچرخید هیچ حرفی بزنم و اونم چیزی نگفت .

بعد نشستن من رفت پشت رل و حرکت کرد .

با زیپ کوله ام ور می رفتم و از گوشه چشم می پاییدمش . نه نگاهی نه حرکتی ! طوری رفتار می کرد انگار وجود ندارم !

پر حرص لبام رو بهم فشردم و به درکی تو دلم بهش گفتم .

جلوی دانشگاه ایستاد . خواست پیاده شه برای باز کردن در که منتظرش نموندم و سریع بیرون پریدم .

بی اونکه به عقب نگاه کنم پاهامو تند کردم و دور شدم .

***

مژگان رسما داشت مخمو ميخورد ! بهش از پیشنهاد ارمان گفته بودم و اون ول کن نبود ! با دیدن ارمان سقلمه ای بهش زدم تا تکون دادن فکشو متوقف کنه . جفتمون یه لبخند ملیح به لب نگاهشون کردیم. ارمان نزدیک اومد :

-سلام ساعت بعدی کلاس داری ؟

-سلام نه عصر دارم ...

نیم نگاهی به مژگان انداخت : 

-میخوای بریم یه چیزی بخوریم ؟ دوستتم بیاد...

مژگان به بازوم چنگ انداخت :

-نه شما برید من مزاحمتون نشم !

-چرا بیا ، ارمانم دوستاشو میاره ...

بعد رو به ارمان ادامه دادم :

-مگه نه ؟

دستاشو زير بغلش زد :

-آره شما هم بيا همراهمون .

بعد به سمت دوستاش رفت و چیزی بهشون گفت.

یکی از اونها همراه ارمان برگشت . سلام کرد و خودشو سالار معرفی کرد .

من و مژگان هم خودمون رو معرفی کردیم .

سوار ماشین ارمان به یه رستوران نزدیک دانشگاه رفتیم . 

چلو برگ و کوبیده سفارش دادیم و من یاد کباب باربیکیو هیراد افتادم و رقصمون . ارمان همه حواسش بهم بود که کم و کسری نداشته باشم. بی هدف چنگالو به گوشت میزدم ولی به دهنم نمی بردم. صدای ارمان رو شنیدم :

-خوشت نمیاد هانا ؟ میخوای چیز دیگه ای سفارش بدی ؟

به اجبار چنگال رو به دهنم بردم .

از رستوران كه خارج شديم ارمان كليد رو به دوستش داد و رو به من گفت :

-دوست داری تا دانشگاه قدم بزنیم و یکم صحبت کنیم ؟

بند کوله م رو فشردم و به ارومی گفتم :

-اره !

#p34

Report Page