33
#پارت۳۳
#قلبیبرایعاشقی
_باشه بابا راه نده
پوفی کشیدم و خودمو پرت کردم رو تخت و چشمامو بستم.
من تا اخر عمرم هیچ کسو به زندگیم راه نمیدم.انقدر فکر کردم نفهمیدم کی خوابم برد
***
داشتم صبحونه رو طبق معلوم اماده میکردم که صداش از پشت سرم شنیده شد
_ فکر نمیکردم امروز بیای!
_سلام. حالم خوبه!
بازم عین گاو سرشو تکون داد و نشست و مشغول خوردن شد اینبار خودم یه چی خورده بودم .
از خونه زدیم بیرون انتطار داشتم به طرف شرکت بره اما یه جا دیگه رفت
هعی میخواستم بپرسم کجا میریم اما میدونستم جوابی نمیده
نپرسم سنگین ترم! جلوی یه کافه نگهداشت
الان به این صبحی وقت کافه اومدنه؟!
خودش رفت پایین به منم اشاره کرد برم پایین، منم رفتم و پشت سرش راه افتادم
جز یه دختر کسی تو اون کافه نبود... دخترم تا مارو دید بلند شد
به نظر باشخصیت میومد
خیلیم خوشتیپ و خوشگل بود
موهای فندقی رنگ ، چشمای مشکی و لب و دماغ کوچولو
_چه دستیار زیبایی دارید
رهام جوابی بهش نداد و نشست و من با یه لبخند تشکر کردم
_ممنونم
صندلی وسطشون نشستم جوری که اون دوتا رو به روی هم بودن!
_رهام جان قرارداد اوکیه
_اوردیش؟!
_نه قرار بود بیای با،بابام ببندی
رهام اهومی گفت
اون دختره نگاهشو به من دوخت: اسمت چیه؟!
_آسکی
لبخندی زد که گونه ش چال افتاد : منم نگارم
باهم دست دادیم خوشبختم!
_همچنین