33

33


#عشق_سخت  

#۳۳

قلبم تو گوش هام میزدو نفس کشیدنم عمیق شده بود 

محمد سکوت منو که دید گفت

- دیبا! رفتی؟

- نه 

- خب پس یه عکس از بهش خیست بده .

به پیامش نگاه کردم

اون که صورت منو ندیده بود

هیچوقت هم قرار نبود ببینه

پس بزار بفرستم 

شورتمو پائین دادم

فلاش دوربینو روشن کردمو از بین پام عکس گرفتم فرستادم

محمد یه عکس دیگه از آلتش فرستاد و به عکس من ریپلای کرد

- اوف این خوردن داره. خیس خیس.

دیگه هیچی دست خودم نبود

محمد گفت لب های واژنتو باز کنو عکس بگیر .

منم گرفتم و فرستادم

گفت یه انگشتتو فرو کنو عکس بگیر

بازم فرستادم.

گفت از سینه هات عکس بگیر

بازم گرفتمو فرستادم

بینش حرف های سکسیو قربون صدقه رفتن بود.

تعریف از اینکه میخواد باهام چکار کنه 

اگه خونه بابام نبودم ناله هام هم بلند شده بود 

میگفت ویس بده

ویس میداد

صدا هامون داغون و خمار بود .

هر دو تو حال خودمون نبودیم

بهم گفت بمالو خودشم شروع کرد به دست کشیدن آلتش

ارضا شدمو فقط براش نوشتم مرسی خیلی حال داد

تو همون حال بیهوش شدم از خستگی 

دم صبح بیدار شدم

زود زیر پتو لباسمو مرتب کردم

خواستم چتو بپاکم دیدم محمد نوشته 

- دمت گرم خیلی حال دادی فردا شبم آلاین شو

درسته بازم حس خوبی نداشتم

اما از خود ارضایی تنهایی بهتر بود

برای همین متن پیام هارو پاک کروم اما ای دی محمد رو نگه داشتم .

تا شب ذهنم پیشش بود.

شب منتظر موندم پیام بده

اما پیام نداد

تو گروه هم دیگه نبودم

از نفس هم روم نمیشد پیگیر شم.

اون شب کلی گریه کردم تا بخوابم.

نه بخاطر اینکه محمد جواب نداد.

بلکه بخاطر اینکه بدنم منو انقدر نیازمند دیگران کرده بود 

اون شب و دو شب بعد گذشت 

ای دی محمد پاک نکرده بودم

هر شب منتظر میموندم تا پیام بده اما خبری نمیشد

بلاخره اون شب پیام داد.

با ذوق پیامشو باز کردم اما با خوندن متن پیام وا رفتم



سلام دوستان میخوام یه رمان هات و نفس گیر بهتون معرفی کنم. با صحنه های ناب عاشقانه و بدون سانسور .

اینم یه تیکه از متن رمانش👇

نفسمو با حرص بیرون دادم . دختره احمق! چی فکر کرد؟ که این بدن آسیب پذیرش چقدر توان داره؟ فکر میکرد از زیر یه شیطان واقعی سالم میاد بیرون ؟ اگه من نمیرسیدم ! فقط اگه من نمیرسیدم ...

گوشه ملحفه رو گرفتم تا کامل بکشم رو بدن لختش. نمیخواستم این سر شونه اای لخت تمرکزمو بهم بزنه.

اما دستم مماس بدنش قفل شد

این چه حسی بود درونم ؟

هیجان؟ تحریک شدن ؟ یا ... لعنتی ...

دست هام به جای اینکه ملحفه رو از سر شونه هاش بالا بده اونو به سمت پائین کشید

بازوهای لختش و بخشی از سینه هاش در معرض دیدم بود

رو بازوش و سینه اش جای کبودی بود . بدنم دیگه حرف منو نمیخوند

بی اراده خم شدم

نرم رو کبودی بازوش رو بوسیدم ...

لعنت... لعنت ... لعنت به من .

میدونستم اشتباه کردم

اما دیگه دیر شده بود

از تماس لب هام با بازو ساتی انگار بخشی درونم فرو ریخت و اراده ام از بین رفت

میدونم... میدونم ساتی تو دست من هم دووم نمیاره . اما دیگه کسی نیست که نجاتش بده . اینجا من بودم و خودش ... منی که برای اولین بار بعد اینهمه سال احساسات درونم بیدار شده بود . اینبار روی سینه اش خم شدم ...


پارت واقعی از بخش آتی رمان #کوازار. یه عاشقانه داغ و راز آلود. بدون سانسور . مناسب بزرگسالان .

همه قسمت های این رمان رو با هشتک #کوازار تو کانال پیدا کنید. اینم لینک دسترسی به قسمت اول 👇

https://t.me/panjrekhiyal/93015

Report Page