33
#عشق_آتشین🔥❤️
#قسمت_33
#به_قلم : سوگند 👩🏻💻
قبل از این که چیزی بگه سریع از پله ها بالا اوردمو زنگ آپارتمانمون رو زدم
همونجوری که نفس نفس میزدم از کنار نرده ها به پایین پله ها نگاه کردم تا مطمئن شم که جیم بالا نمیاد
دوبار میخواستم زنگ رو بزنم که ماریا در رو باز کرد و با تعجب نگاهم کرد
سریع از چهارچوب در کنارش زدمو وارد شدم خریدهام رو وسط پزیرایی ول کردمو خودمو روی مبل انداختم
ماریا همونجوری که با تعجب نگاهم میکرد گفت:
_ اینا چیه النا چرا نفس نفس میزنی ؟
با دستم به پارچ آبی که روی اپن بود اشاره کردم که ماریا سریع ببرداشتش و برام اورد
پارچ رو ازش گرفتمو تقریبا نصفشو سر کشیدم
نفس هام کمی آروم شده بود که ماریا به سمت پاکت های خرید رفتو شروع به دیدن کرد
به لباسی که توی دستش بود اشاره کردمو گفتم:
+ دوسش داری؟
با ذوق گفت:
×برای من گرفتیش؟
سری تکون دادم که ادامه داد :
×وای خیلی خوشگله النا اما چرا اینقدر پولاتو خرج کردی حالا باید ....
نزاشتم ادامه حرفشو بزنه و گفتم :
+نگران نباش من یه قرار داد خوب با پیتر امضا کردمو حقوق زیادی هم بهم میده می تونیم دیگه همه چی بخریم حتی تا چند ماه دیگه از این جا بریم یه جای بهتر
با این حرفم انگار که تازه چیزی یادش افتاده باشه گفت :
×قبل از تو جیم اومده بود میخواست باهات صحبت کنه اما نبودی
+جلوی در دیدمش
×صحبت کردید ؟
+نه سریع اومدم بالا
×چرا به حرفاش گوش نمیدی اون از این که تو فکر میکنی از ما برای فروش کوکائین سو استفاده خیلی ناراحت بخاطر...
+وای ماریا چقدر حرف میزنی الان اصلا حوصله اشو ندارم بعدا راجبش مفصل صحبت میکنیم
سری تکون داد که از بین پاکت ها اونایی که مال خودم بدون رو جدا کردمو به اتاقم بردم
کش قوسی به خودم دادمو شروع به چیدن لباس ها و کتاب هایی که خریده بودم کردم
نمیدونم چند ساعت گذشته بود که با ماریا وارد اتاقم شد و گفت :
×من برای شام با مایکل میرم بیرون
با این که دوست نداشتم بره اما باشه ای گفتم که از اتاقم بیرون رفت
بعد از چیدن خریدام به آشپزخونه رفتمو برای خودم یه دیس سالا درست کردمو به پذیرایی بردم
روی مبلی که جلوی تی وی بود نشستمو روشنش کردم
باید باشگاه هم ثبت نام میکردم گرچه استایل خوبی داشتم حداقل به چشم پیتر اینجوری بود
از ظهر هنوز درد کمی توی سینه هام حس میکردم لباسم رو بالا زدم که تازه متوجه شدم سوتئین ندارم
اوه خدای من حتما توی اتاق کار پیتر جا موند ، به سینه هام که سرشون متورم بودن نگاهی انداختم و از یاداوری ظهر بدنم مرور مرور شد
پیتر واقعا خیلی تو کارش وارد بود بقدری توی اوج میبردتم که اصلا نمی‌فهمیدم کی باهاش همراهی میکردم
سرمو تکون دادم که از فکر ظهر بیرون بیام واقعا موقع هایی که ماریا نبود خیلی حوصله ام سر میرفت
شبکه تی وی رو عوض کردمو شروع به تماشا و خوردن سالا کردم
تقریبا نصف شب بود که تی وی رو خاموش کردمو به اتاقم رفتم .
روی تخت دراز کشیدمو نفهمیدم کی خوابم برد
صبح با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم
کش و قوسی به بدنم دادمو از روی تخت بلند شدم
خمیازه طولانی کشیدمو به سمت دست شویی رفتم
از دست شویی بیرون اومدم که چشمم به ساعت روی میز افتاد
اوه خدای من ساعت دقیقا 12 بود
باورم نمیشد یعنی اینقدر خوابیده بودم؟
به اتاق ماریا رفتم که از تختش فهمیدم دیشب خونه نیومده
گوشیم رو برداشتمو یه زنگ بهش زدم که بعد از چندتا بوق با صدای خواب آلودی جواب داد:
×الو
بدون این که چیزی بگم گوشی رو قطع کردمو به سمت آشپز خونه رفتم
زیاد وقت نداشتمو فقط یه لیوان شیر برای خودم ریختمو با چندتا بیسکوئیت خوردم
خیلی با عجله سر کمدم رفتمو یه دست از لبایی که تازه خریده بودمو پوشیدمو کیفم رو برداشتم
با حالت دو از پله ها پایین اومدمو تمام طول کوچه رو دیدم
تقریبا به سر کوچه رسیده بودم که یه تاکسی برام نگه داشت و سوار شدم
همونجوری که تند تند نفس میکشیدم آدرس خونه پیتر رو دادمو کلافه دستی توی موهام کشیدم
از توی کیفم یه آیینه و وسایل آرایشم رو برداشتمو شروع کردم به آرایش کردن
موهامو از بالا گوجه ای بستم تا نامرتب بودنش کمتر تو چشم بزنه
10 دقیقه به 1 مونده بود که تاکسی جلوی برج نگهداشت
بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدمو وارد برج شدم
همیشه این وقت روز رفت و امد کمتر بود با قدم های شمرده به سمت آسانسور رفتمو همراه چند نفری که منتظر بودن سوار شدیم
خیلی طول نکشید که آسانسور به طبقه 15 رسید
سریع پیاده شدمو به سمت آپارتمان پیتر رفتم نگاهی به ساعتم انداختمو زنگ رو زدم دقیفا سر ساعت رسیده بودم
دوباره میخواستم زنگ رو بزنم که پیتر در رو باز کرد
سلام دادمو بدون معطلی وارد شد در رو آروم هل دادم اما بسته نشد میخواستم دوباره ببنندم که چشمم به پا با کفشی زنونه ای که لای در بود خورد