#33

#33


#رمان_برده_هندی🔞

#قسمت33

بی حال روی تخت دراز کشیده بودم حتی نای این که چشمام رو باز کنم نداشتم...

بعد از اینکه حالم جا اومد چشمامو باز کردم که اربابو دیدم بهم خیره شده بود.

سرخ شدن گونه هامو به وضوح احساس کردم،انگار اون دختر چند لحظه پیش من نبودم که الان از چشماش و خیره نگاه کردنشون‌ شرم میکردم!

ملافه رو روی خودم کشیدم که دستمو گرفت و کشید. قشنگ تو بغلش افتادم دستاشو دورم انداخت و پاهامو بین پاهاش گذاشت و گفت:

_بخوابیم!

انگار ذهن خسته و جسم بی حالم منتظر این دستور بودن تا خاموش بشن. به بازوش اشاره کرد سرم و روی بازوش گذاشتم.

چشمام روی هم افتاد و توی عالم بی بیخبری فرو رفتم. توی همون عالم زمزمه ی ارومی شنیدم:

_حسام لعنتی داری چه غلطی میکنی؟

میخواستم بیشتر بیدار بمونم و بشنوم اما چشمام برابر خواسته ام مقاومت میکرد!


با حرکت دستی روی رون پام تکونی به خودم دادم که ملافه از روم کنار رفت.

هوای سردی که به پام برخورد کرد باعث شد چشمامو باز کنم.

نگاهم به پاتختی مقابلم افتاد و داشتم فکر میکردم که کجام!

با تکون خوردن دوباره همون دست روی پام دیشب رو به یادم اورد و تند به عقب برگشتم که ارباب رو دیدم با چشمای پف کرده و خماری منو تو بغلش گرفته.

_اممم

با صدای ارومی گفتم:

_سلام!

خم شد و لبامو بوسید و اروم تر از من گفت:

_بریم حموم!!

با تعجب به حرکت های ارباب نگاه کردم. این چش شده بود؟!!!

چرا انقدر مهربون شده بود!!!

مگه همون ادمی که چند روز پیش بهم تجاوز کرد و تا حد مرگ منو کشوند نبود?!

نفسم رو کلافه رها کردم... حسابی گیج شده بودم...

دوباره با خجالت توی چشماش نگاه کردم منتظر بود دستش رو بگیرم و همراهش برم حموم.

با تموم انرژی که داشتم دستم رو دور گردنش انداختم و با صدایی که عشوه و ناز قاطیش بود لب زدم:

+میشه من برم اتاق خودم حموم?هوم!

با اون چشمهای مشکی جذابش توی چشمهای ابیم زل زد و با جدیت گفت:

-نه باید با حموم رو برام حاضر کنی همون جاهم دوش میگیری...

حالا دقیقا شده بود همون ادم زور گو قبل فقط جای شکرش باقی بود که عصبی نبود وگرنه میشد یه دیو دو سر...

دستم رو کشید و از روی تخت بلندم کرد که بخاطر یهویی بودنش زیر دلم تیر کشید.

+اخ.. -چیشد؟!

با صدای ارومی نالیدم:

+ زیر شکمم تیر کشید.

با هم وارد حموم شدیم که با علامت دست بهم فهموند وان حموم رو براش اماده کنم...

بعد اماده کردن وان شامپو بدنش رو داخل وان خالی کردم . خم شدم وسایلی که برداشته بودم بزارم سر جاش که با احساس چیزی که لای پام کشیده میشد تکونی خوردم.

اما با فشار دست ارباب روی گودی کمرم نتونشتم برگردم، به اجبار دستم رو به لبه وان گرفتم که بخاطر سنگینی وزن ارباب روی زمین نیوفتم...

همینطور که درحال ور رفتن با وسط پام بود یهو با کار غاقل گیرانه ای که کرد...

Report Page