33

33

هانا وارث شیخ به قلم ساحل

33

از گذر آخر رد شدم 

وارد کوچه شدم 

کسی نبود 

جز شال هانا که رو زمین بودو مردی که با بینی خونی رو زمی افتاده بود 

دوئیدم سمتشو گفتم 

- زنم کجاست ؟

با دست به یه کوچه اشاره کرد 

دوئیدم داخل کوچه . در یه خونه همون لحظه بسته شد 

به سمتش رفتمو با لگد کوبیدم به در 

در چوبی وو کهنه با لگد من جدا شدو رو زمین افتاد 

هانا رو به روم بود 

بی هوش ... در حالی که رو زمین کشیده شده بود 

داد زدم 

- میکشمتون عوضیا ...

از زبان هانا :

چشم هامو با ردد باز کردم

سرم به شدت درد میکرد و دیدم واضح نبود 

صدای عثمان شنیدم که گفت 

- بهوش اومد ... اوه خدایا شکرت 

با درد دنبال عثمان کشتم . بلاخره دیدم واضح شد . تو ماشین بودیم. عثمان گونه اش کمی کبود بود . لب زدم

- گونه ات چی شده ؟ 

به جای عثمان صدای عموش اومد که جواب داد 

- از حماقت تو اینجوری شده

یهو عثمان عصبانی برگشت سمت عموش و داد زد 

- بار آخرتون باشه با همسر من اینجوری حرف میزنین... هانا ... همسر من ... عروس شیخ احمده ... یادتون نره دارین با چه کسی حرف میزنین... از بی مسئولیتی شما هانا تنها موند که این اتفاق افتاد . اون تو کشوری زندگی میکنه که وسط روز روشن به یه زن حمله نمیکنن. از کجا میدونست اینجا اینطوریه ؟

عمو عثمان خواست از خودش دفعا کنه که شیخ احمد عصبانی گفت 

- کافیه ... باید برگردیم قبل اینکه دیر بشه ...

عثمان و عموش با عصبانیت به هم نگاه کردن


سلام دوستان پیشنهاد میکنم این داستانو رایگان بخونین. مطمئنم خوشتون میاد و دعام میکنین 😁👇

من عاشق پسر عموم شدم.

اما اون‌میگفت بهم هیچ‌حسی نداره جز خواهری ...

اما‌... من ... بلاخره دستشو رو کردم

اینجا #رایگان ماجرای واقعی #نگاه بخونین 👇👇👇👇


https://t.me/joinchat/AAAAAD_vcD2-MAUc2RK1Ow

Report Page