33

33


#۳۳

#دمی_گاد 

با حرص فقط به آنی نگاا کردم

پاهاشو رو هم انداختو خیلی ریلکس نگاهم کرد 

لبخندی زدو گفت

- چیه بوروس؟ نگو کسی بهت کلمه جادویی رو یاد نداده

با عصبانیت گفتم

- آنی وقت هر دوتامون رو حروم نکن ...

آنی شونه ای بالا انداختو گفت 

- تورو نمیدونم اما من اگه تا یه ساعت دیگه این ماجرا تموم نشده شک نکن میزارم و میرم 

نفسمو با حرص بیرون دادم

تو دلم گفتم

- تو هم شک نکن من بعد تموم شدن این کار کشتمت دختره رو مخ 

آنی چشم هاشو ریز کردو آروم گفت 

- بوروس ... یا برو پایگاهت یا از من مثل یه مرد متشخص خواهش کن که کمکت کنم . وگرنه من میرم و پشتمم نگاه نمیکنم

ازش خواهش کنم؟

من؟

از این دختر مردنی خواهش کنم کمکم کنه؟

پسمنظورش از کلمه جادویی خواهش میکنم بود؟!

پوزخندی زدمو گفتم 

- بشین تا ازت خواهش کنم 

با این حرف برگشتم سمت پایگاه

اما هر قدم که میگرفتم خشمم بیشتر میشد 

این دختر روان منو به بازی گرفته بود 

داستان از زبان آنی :

با رفتن بوروس دراز کشیدم رو سنگو به آسمون خیره شدم

واقعا برای من کشیدن اون طلسم کاری نداشت

من روی خیلی از طلسم ها تخصص داشتم

اما بوروس خیلی پر رو و پر ادعا بود

برای همین حاضر نبودم براش کاری کنم

هیچ دلیلی نداست اون قلدری کنه و من کنار بیام 

کش و قوسی به خودم دادم و چشم هامو بستم 

این ابرخوناشام دیوانه بلاخره آدم میشه. خودم آدمش میکنم . 

پسره بد دهن پر رو

از این فکر خودم خنده ام گرفت 

به ساعت نگاه کردم

خیلی بیشتر از یه ساعت شده بود که بوروس رفته 

بلند شدمو لباسمو تکوندم 

بهتر بود میرفتم مسلما از اون لپ تاپ شکسته چیزی در نمیاره 

به اطراف نگاه کردمو خواستم برگردم که چیزی چشمم رو گرفت

Report Page