33

33


رمان #دختر_بد


قسمت سی و سوم

با حرص بیخیال پرتاب کفش میشم و همراه پارسا سمت تختی که کنار منقل قرار داره میریم. آذر گوشه ی تخت نشسته و برامون از سماور ذغالی اش چای می ریزه و بهش تیکه می ندازم.

-مررسی مادر بزرگه، چای قندپهلو... ای جان...

حسابی به همدیگه تیکه می ندازیم و شام رو با شوخی و خنده ها و متلک های دورهمی می خوریم و تا پاسی از شب هم پاسور می زنیم و بالاخره اذر خسته از روز کاری و تدارکات این محفل، برای خواب به اتاق میره و طبیعتا سعید هم به دنبالش داخل خونه میره و من می مونم و پارسا که انگار قصد رفتن نداره و با رفتن اونا، راحت روی تخت دراز می کشه و سرش رو روی پاهام می ذاره. 

باد آرومی میوزه و موهاش روی پیشونیش می لغزن و با بستن چشماش جرات به خرج میدم و آروم موهاش رو نوازش می کنم و خاطره ای قدیمی برام زنده می شه.


«خسته از درس و کلاس، کنجی از دانشگاه که دید نداشت، نشسته بودم و امیر با یه بغل کتاب تو دستش اومد و کنارم نشست.

 بی مقدمه و خسته روی نیمکت دراز کشید و سرش رو روی پام گذاشت و خسته نالید: 

-خیلی خسته ام هیوا... یه خورده آرامش لطفا...

دست روی چشماش کشیدم تا بسته بشه و آروم چشماش رو بوسیدم.

-بخواب عزیزم، نیم ساعت تا کلاس بعدیت وقت داری...

خیلی راحت و بی زحمت خوابیده بود و تموم مدت، به چشماش و صورتش خیره بودم و اصلا هم از دیدنش سیر نمی شدم.

-نگاه سنگینت نمی ذاره بخوابم هیوا...

خوبه خواب بودها، نمی ذارم بخوابه چه صیغه ایه؟ خندیدم.

-خواب بودیا...

خندید، دلنشین و دلچسب خندید.

-تو اینجا باشی و خوابم ببره؟ فکر لبات داره دیوونه ام می کنه! بده شارژ بشم...

سرم رو خم کردم و همونطور که دراز کشیده بود، طولانی لبهاش رو بوسیدم...»

می خواستم خم بشم و لبهای پارسا رو ببوسم ولی از این که با پارسا خاطره هایی شبیه به اونچه با امیر داشتم بسازم؛ اصلا حس خوبی بهم دست نداد.

 تا بالاخره خودش واکنش نشون داد و سرم رو پایین کشید و با ولع شروع به بوسیدن کرد و نفس زنون کنار کشید و فورا هم از تخت پایین رفت و بی مقدمه سمت در خروجی راهی شد.

-برو بخواب، صبح میام دنبالت...

در راه به بوته ی چمنی که مانع حرکت مستقیمش شده بود هم لگدی حواله کرد و با کوبیدن در حیاط بیرون رفت و خیلی زود صدای تیک آف ماشینش هم تو خیابون پیچید و من هنوز مسحور بوسه اش که پرالتهاب و تمنا بود، مونده بودم.

مشخص بود احوالش پریشونه و از اونجا که حس تنهایی اش رو درک می کنم، هنوز خیلی دور نشده، شماره اش می گیرم و تماس رو وصل میکنه.

-چرا یهو رفتی پارسا...

آه می کشه: می موندم نمیتونستم تحمل کنم...

لبخند به لبم می شینه و از اونجا که خودمم احتمالا خوابم نبره، آروم زمزه کردم.

-بریم دوچرخه سواری؟ یا پیاده روی؟

صداش کمی ذوق گرفت و با زمزمه جوابم رو داد:

- برگردم یعنی؟

-البته...

خندید و دلم با خندیدنش شاد شد.

-عجب شیطونکی هستی تو... اخه نمی گی مِنبعد چه جوری تحمل کنم لحظه ایی که نمی بینمت؟

خوشحال از این پیروزی زنانه خندیدم و چون می دونستم خیلی زود برمی گرده، سریع دوچرخه ها رو حاضر کردم و وقتی اومد، تا زمین فوتبال محله، با هم مسابقه دادیم و گوشه و کناری میون درختای محوطه ی زمین. برای رفع خستگی نشستیم و برای این که آرومش کنم، زمزمه کردم:

-من دوستت دارم پارسا؛ اینقدر فکر و خیال نکن...

مقابلم نشسته و غمگین زانوهاش رو بغل گرفت و با حالت افسرده ای لبخند زد.

-می دونم، فقط من زیاده خواهم... کاش بابات زودتر بیاد...

-فردا بهش زنگ می زنم هرچه زودتر موقعیت سفر جور کنه...


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page