327
لباس پوشیدم
رفتم سرویس
چشمام بخاطر کم خوابی بهم ریخته بود
چند مشت آب سرد ریختم توصورتم تابهتر شه
یکم ارایش کردم گوشیمو برداشتم و رفتم پایین
حامد توسالن نبود
آوا بعد من رسید
-...حامد کجاست؟
+...نمیدونم قبل من اومد بیرون
-...توحیاطه لابد
باهم رفتیم بیرون
آوا رفت پیش مامانش
منم رفتم کنار حامد
سرش توگوشیش بود و اخماش توهم بود
با دیدن من گوشیشو گذاشت توجیبش و گفت
-...خوبی ؟
+...آره کی راه میفتیم
-...همین الان
منوحامد سوار ماشین شدیم
آوا مادرش و یه پسر دیگم با مااومدن
تاحالا ندیده بودمش
بهم سلام کردیم
حامد معرفیمون کرد و گفت پسرعموش محسن هست
جو ماشین خیلی سنگین بود
تاقبل اومدن محسن آوا داشت سربه سرمون میذاشت
اما به محض اومدن محسن آروم نشست و تارسیدنمون به مقصد چیزی نگفت
پیاده شدیم یه الاچیق بزرگ بود زیرانداز انداختیم و وسایلا رو جابجا کردیم
یه پسر دیگه هم بود روبرومون ایستاد و رو به حامد گفت
-...پسرعمو آشنا نشدیم با خانومت
حامد دستمو محکم گرفت و در جوابش گفت
+...لازم نبوده لابد
بعد هم منو دنبال خودش کشید و برد
-...کنار آوا بمون تا برگردم
حامد رفت روبه آوا گفتم
-...این پسره کیه؟مشکلی داره باحامد؟
آوا پوزخندی زدو گفت
+...پسرعمومه مهیار ...اون کلا با همه مشکل داره جدی نگیر
دیگه چیزی نگفتم سنگینی نگاهی روی خودم حس میکردم
چرخیدم و با دیدن مهیار میخکوب شدم