326

326


چنان صدای آژیرش بلند بود که از هول تو وان فرو رفتم 

اب تو دهن و چشمو گوش و بینیم پر شد

با ترس

دستمو گذاشتم لبه وان و امدم بیرون 

نفس گرفتمو سرفه کردم

چشمام تار شده بود

اصلا نمیدونستم باید چکار کنم

زود حوله رو دورم پیچیدم 

رفتم تو اتاق خواب

موبایلمو برداشتم تا زنگ بزنم سیاوش که سایه ای افتاد تو اتاق 

قلبم ایستادو برگشتم سمت سایه که سیاوشو تو قاب در دیدم 

تا منو دید نفس راحتی کشیدو گفت 

- یکی از پنجره پذیرایی باز خواسته بیاد تو 

یخ شدم

اگه سیاوش برنمیگشت

اگه اون فرد میومد تو

من میخواستم چکار کنم

حق با مامان اینا بود

این خونه اصلا امن نبود

یهو دلم پیچید

زندگی با سیاوش نکنه همیشا اینجوریه

پر از نا امنی و ترس !

سیاوش رفت بیرون 

آژیرو خاموش کردو برگشت پیش من هنوز هنگ ایستاده بودم 

سیاوش گفت 

 - فقط بفهمم کار کیه... 

با ترس گفتم

- من اینجا نمیمونم‌

- باشه لباس بپوش بیا بریم شرکت 

با وجود درد تنم و خستگی بدنم قبول کردم 

حاضر نبودم اینجا بمونم 

داشتم حاضر میشدم که سیاوش گفت 

- فقط اونجا هم باید مواظب یه چیزی باشی آرام...

سوالی نگاهش کردمو گفتم

- چی ؟

- هیچ حرفی و اطلاعاتی راجع به خودمون و راجع با پرونده اون سیدی به کسی نمیدی . هیجی ... کلا هر کی ازت هرچی پرسید جواب نده .

نگاهش کردمو گفتم

- مگه تو همراهم نیستی ؟

- هستم... برا امین میگم تو جواب نده خودم جواب میدم

سر تکون دادمو گفتم

- باشا الان لباس میپوشم

در حالی کا تند تند لباس میپوشیدم گفتم

- سیاوش ... از شراره و سلما خبر نمیگیری؟

دیدم سکوت کرد

نگران نگاهش کردم که گفت

Report Page